Posted by Inscriber in ,


معشوقه
شروود اندرسن
برگردان: ح ف 

گفت،”من عاشق زنم هستم.” يك اظهار نظر بيخودي، آخر من هيچ از دلبستگي او به زني كه باهاش ازدواج كرده بود، نپرسيده بودم. ده دقيقه اي با هم قدم زده بوديم كه باز همان را گفت. برگشتم نگاهي بهش بكنم كه سر حرف را باز كرد و از داستاني برايم گفت كه حالا مي خواهم به نوشته برگردانم اش.
چيزي كه در خاطر داشت در طي پرماجراترين هفته ي زندگي اش رخ داده بود. قرار بود عصر جمعه ازدواج كند. جمعه ي همان هفته كه قبلش تلگرامي مبني بر انتصابش به مقامي دولتي دريافت كرده بود. چيزهاي ديگري هم رخ داده بود كه بيشتر مسرور و مغرورش كرده بود.آنوقت ها پنهاني عادت به شعر گفتن داشت چنان كه چندتايي از شعرهايش هم در طي سال سپري شده در مجله هاي شعر به چاپ رسيده بودند. يكي از انجمن هايي كه جوايزي به شاعران برگزيده ي سال مي داد نام او را در راس فهرست خود آورده بود.داستان اول شدنش در روزنامه هاي شهر خودش به چاپ رسيده بود چنان كه در يكي از اين روزنامه ها عكس اش هم چاپ شده بود.
آنگونه كه انتظارش مي رفت تمام آن هفته هيجان زده بود و دچار يك رشته ي بلندبالا از حالت هاي عصبي.
تقريباً بيشتر شب ها مي رفت ديدن نامزدش، دختر يك قاضي بود. وقتي به آنجا رسيد، خانه پر از مردم و نامه ها، تلگرام ها، و بسته هاي دريافتي بود. قدري آن گوشه ايستاد، و زنان همين طور پيش تر مي آمدند تا با او حرف بزنند. به خاطر دستيابي اش به يك مقام دولتي و به خاطر موفقيت اش به عنوان يك شاعر بهش تبريك مي گفتند. همگي وانمود به ستايش اش مي كردند، وقتي هم كه رفت خانه و به رخت خواب، نتوانست بخوابد. عصر چهارشنبه رفت به ديدن تئاتر و به نظرش آمد كه همه او را مي شناسند. همه برايش سر تكان مي دادند و بهش لبخند مي زدند. بعد از اولين پرده پنج يا شش مرد و همين طور دو زن صندلي هايشان را ترك كردند تا گرد او بيايند. گروه گوچكي شكل گرفته بود. ديگراني هم كه هم رديف آنان نشسته بودند گردن كج مي كردند تا نگاهي بيندازند. پيش تر هرگز چنين توجه بيش از اندازه اي را به روي خودش نديده بود، و حالا تب توقعات گرفتارش كرده بود.
آنگونه كه برايم از تجربه اش مي گفت، آن اتفاق روي هم رفته برايش يك مجال غير عادي واستثنايي بوده. احساس كسي را داشته كه در هوا معلق مانده. وقتي رفته به رخت خواب بعد از ديدن آن همه آدم و شنيدن آن همه ستايش، دنيا داشته دور سرش مي چرخيده. همين كه چشم هايش را بسته، انبوه مردم به اتاق اش تاخته اند. اينگونه به خيالش مي آمد كه ذهن تمامي مردم شهر روي او متمركز شده. خيالات عبث تسخيرش كرده بودند. خود را در حال سواري با يك كالسكه در خيابان هاي شهر مي ديد. پنجره ها تا آخر گشوده شده و مردم از در خانه ها به بيرون سرازير شده بودند . فرياد مي زدند “ او اينجاست.خودِ خودش است.” و از حرف هايشان فرياد سرخوشانه اي برمي خاست. كالسكه پيچيد به درون خياباني كه مردم راه را بر او بسته بودند. يكصدهزار جفت چشم خيره ي او بودند. انگاري چشم ها با او حرف می زدند “ همان چيزي كه مي خواستي! چنين مردي كه تو موفق شده اي از خودت بسازي.”
دوستم ديگر به اين نپرداخت كه آيا برانگيختگي مردم به خاطر شعر تازه اي بود كه او نوشته بود يا اينكه اين شور و شوق به خاطر عملكرد برجسته ي او در كار دولتي تازه اش بود. آپارتماني كه در آن زمان در آن زندگي مي كرد، در امتداد فوقاني پرتگاه دوري در حاشيه ي شهر قرار داشت، و او از پنجره ي اتاق خوابش مي توانست از فراز درختان و بام كارخانه ها رودخانه اي را ببيند. همچنان خوابش نمي برد و همچنان فكر و خيال بر گرد سرش حلقه مي زدند، و اين همه تنها او را هيجان زده تر مي كرد، اين شد كه رخت خواب را ترك كرد و نشست به فكر كردن.
به خاطر طبيعي بودن تحت چنين شرايطي، كوشيد تا افكارش را تحت اختيار درآورد، اما همين كه با هوشياري تمام نشست پاي پنجره، چيز بسيار ناگهاني و شرم آگيني رخ داد. شب زلال و گوارا بود. ماه آن بالا بود. خواست به خواب زني برود كه مي خواست زنش باشد، با فكر پيدا كردنِ خط سيري براي شعرهاي باشكوهش يا در فكر به هم رساندنِ طرح هايي كه زندگي اش را دگرگون مي كرد. به سبب غافلگير شدنش ذهن اش هر چيزي را پس مي زد.
آن بر خيابان جايي كه او در آنجا زندگي مي كرد يك دكانِ كوچك سيگار فروشي و يك دكه ي روزنامه فروشي وجود داشت كه مرد چاق چهل ساله اي به همراه زنش آنها را مي گرداندند، زني كوچك اندام و كاري با چشمان خاكستري روشن. هر صبح مي ايستاد آنجا تا پيش از قدم نهادن در شهر روزنامه اي خريده باشد. گاهي فقط مردك فربه را مي ديد، گاهي هم مرد ناپديد مي شد و زن كوچك اندام كارش را راه مي انداخت. آن زن چنانكه دست كم بيست بار در طي گفتن داستانش به من اطمينان داد شخصي بوده بسيار عادي بدون هيچ ويژگي خاص و هيچ چيز يادكردني، اما به دلايلي نمي توانست از چند و چون تحريك شدنش در حضور او چيزي بگويد. در قلب سرگرداني اش در طي آن هفته آن زن تنها كسي بود كه به جا مي آوردش، تنها كسي كه هنوز در ذهنش چهره ي روشني داشت. هر وقت شوق مي كرد كه به چيز باشكوهي فكر كند آن زن تنها كسي بود كه به فكرش مي رفت. پيش از آنكه بفهمد جريان از چه قرار است، خيالِ داشتن معاشقه اي با آن زن تمام ذهنش را مال خود مي كرد.
حين گفتن داستان اش خاطرنشان كرد: “ من از كار خودم سردرنمي آورم. شب هنگام، كه شهر آرام بود و من بايستي در خواب مي بودم، تمامن به او فكر مي كردم. سه چهار روز كه از اين چيزها گذشت روياي او پا به افكار روزانه ام گذاشت. به گونه ي وحشتناكي گيج بودم. وقتي به ديدن زني مي رفتم كه حالا زنم هست عشقم به او را به هيچ وجه متاثر از آن افكار سرگردانم نمي ديدم. اما تنها يك زن در جهان بود كه من مي خواستم باهاش زندگي كنم كسي كه مي خواستم همراهم بود تا عهده دار ترقي شخصيت و موقعيت من در جهان مي شد، اما براي يك آن، خوب مي داني كه، خواستم تا اين زن ديگر در آغوشم باشد. او راه خودش به درون هستي مرا پيموده بود. از هر سو مردم مي گفتند كه من مرد بزرگي شدم مردي كه خواسته تا كارهاي بزرگي انجام دهد و همانطور هم بود. شب كه به ديدن تئاتر رفتم تا خانه پياده برگشتم چه كه مي دانستم خوابم نخواهد برد، و براي جبران اين ضربت آزاردهنده در خودم، رفتم آن طرف و در پياده رو روبروي تنباكوفروشي ايستادم. آنجا دو تا فروشگاه بود، و من مي دانستم كه آن زن به همراه همسرش در طبقه بالاي فروشگاه ها زندگي مي كردند. مدتي طولاني در تاريكي زير بار فشار ديوار ساختمان همانجا ايستادم، و بعد در خيالم آنها را آن بالا و بدون شك با هم در رختخواب ديدم. اين فكر عصبي ام مي كرد.
خيلي از دست خودم عصباني شدم. رفتم خانه و سراسيمه از خشم چپيدم تو رختخوابم. توي اتاق خوابم كتاب هاي خاص شعر و چند تا هم كتاب منثور وجود داشت كه هربار عميقا تحريكم مي كردند، به اين خاطر چند تايي از اين كتاب ها را روي ميز كنار تخت خوابم گذاشتم.
آواهاي توي كتاب ها به واكه هاي مرگ مي مانست. من اما گوشم به آنها نبود. واژه هاي چاپ شده به درون آگاهي من راه ندارند. خواستم به زني فكر كنم كه دوستش داشتم، اما حالا تن و اندام او چيز بسيار دوري شده بود، چيزي كه با فكرش ديگر دلم به هيچ كار ديگري نمي رفت. توي تخت خوابم چرخيدم و غلتي خوردم. تجربه ي حزن انگيزي بود.
صبح پنجشنبه رفتم به فروشگاه. آن زن به تنهايي آنجا ايستاده بود. با خودم گفتم او مي داند من چه احساسي دارم.
شايد اين مدت او هم در فكر من بوده همانگونه كه من در فكر او بودم. لبخند مشكوك دودلانه اي در كنج دهانش به نمايش درآمد. لباس هاي ارزان قيمت به تن داشت و روي شانه اش جاي پارگي بود. بايستي يك ده سالي از من بزرگتر مي شد. همين كه خواستم پني هايم را روي پيشخوان شيشه اي كه او كنارش ايستاده بود بگذارم، دستم شروع به لرزيدن كرد و اين شد كه پني ها صداي جرينگ جرينگ تند و تيزي از خود درآوردند. وقتي داشتم حرف مي زدم صدايي كه از گلويم بيرون مي آمد هيچ مانند آوايي كه به من وابستگي داشته باشد نبود. صدايم به سختي از پسِ يك نجواي گرفته در مي آمد. “ گفتم : من تو رو ميخوام، خيلي زياد تو رو ميخوام. تو نميتوني از دست شوهرت خودتو خلاص كني؟ امشب ساعت هفت بيا به آپارتمان من. ”
ساعت هفت شب زن به آپارتمان من آمد. صبح فردا حتا يك كلمه هم به زبان نياورد. شايد در حدود چند دقيقه خيره ي همديگر روبروي هم ايستاديم. به جز آن زن هر چيز ديگري در دنيا را فراموش كرده بودم. بعد او با سرش اشاره اي كرد و من آنجا را ترك كردم. حالا كه فكر مي كنم حتا يك كلمه از حرف هاي او را به ياد نمي آورم. ساعت هفت آمد پيشم و همه جا تاريك بود. حتمن مي داني كه اين ها برمي گردد به ماه اكتبر. هيچ چراغي روشن نكردم و خدمتكارم را هم رد كردم رفت.
در طول آن روز هيچ خوب نبودم. چندين مرد براي ديدنم آمدند به محل كارم، اما من در تمام مدتي كه با آنها حرف مي زدم به تمامي گيج بودم. آن ها هزيان گفتن هايم را پاي دلشوره هاي ازدواج نزديكم گذاشتند و با قيافه هاي خندان گورشان را گم كردند.
همه اينها صبح آن روز رخ داد درست يك روز پيش از ازدواج ام، كه نامه اي بلند و بي نهايت زيبا از نامزدم دريافت كرده بودم. در مدت شبي كه او هم وا مانده بود از خواب، و رخت خواب را براي نوشتن نامه ترك كرده بود.
هر آنچه كه در آن نامه برايم گفته بود رک و بی پرده بود و واقع بينانه، اما خودش به عنوان يك موجود زنده انگار به درون فاصله اي پس كشيده بود. به چشم من همچون پرنده اي مي آمد، پروازكنان در آسمان هاي دوردست، من نيز همچون پسر قدكشيده ي برهنه ي سرگشته اي بودم ايستاده در جاده اي محو و گرد و غبار پوشيده پيش روي مزرعه خانه اي و خيره ي تن فاصله گرفته ي او. ماندم كه سرآخر هيچ از حرف هايم در خصوص آن نامه سر درمي آوري؟ توي آن نامه، او، يك زنِ به خودآينده، حرف هاي قلبش را بيرون ريخته بود. البته او از زندگي چيزي بارش نبود، با اين همه يك زن بود. بعد نوشتن نامه به گمانم با حالتي عصبي و نگران همچنان كه من خوابيده روي تخت.
فهميده بود كه دگرگوني بزرگي در زندگي انتظارش را مي كشد و شادي و هراس يكجا به سراغش آمده بود، تمام مدتي كه در رخت خواب بود به اين فكر مي كرد. تا اينكه از رخت خواب جدا شد و توي يك تكه كاغذ آغاز كرد به حرف زدن با من. برايم گفت كه چه اندازه ترس برش داشته و چه اندازه خوشي به تنش ماسيده. شبيه خيلي زن هاي جواني كه او زمزمه هاي شان را شنيده بود. توي نامه خيلي مليح و خوب بود. نوشته بود: “مدت زيادي كه از ازدواجمان گذشت، فراموش خواهيم كرد كه ما مرد و زني بوديم. ما انسان خواهيم شد. تو بايد به ياد داشته باشي كه من آدم بي سوادي ام و اغلب هم احمق خواهم بود. تو بايست دوستم داشته باشي و بسيار شكيبا و مهربان باشي. وقتي كه بيشتر حاليم شد، بعدها كه تو روش زندگي را به من آموخته باشي، من درصدد جبران برخواهم آمد. با مهرباني و سرخوشي دوستت خواهم داشت. يا چنين امكاني در من خواهد بود يا من ديگر هرگز ازدواج نخواهم كرد. من ترسيده ام در عين حال شادمانم. اوه، من خيلي خوشحالم كه زمان ازدواج مان اين همه نزديك است. ”
حالا به اندازه ي كافي برايت روشن شده كه من به چه سرگرداني اي دچار بودم. توي دفتر كارم، پس از اينكه نامه ي نامزدم را خواندم، به يكباره بسيار مصمم و محكم شدم. به ياد مي آورم كه از روي صندلي ام پا شدم و به قدم زدن پرداختم، آكنده از اين واقعيت كه قرار بود همسر يك زن بسيار نجيب و باشكوه شوم. بي وقفه به فكر او رفتم مادام كه داشتم به خودم فكر مي كردم پيش از آنكه بفهمم چه آدم سست عنصري ام. ساعت نه آن شب قرارم اين بود كه به ديدن نامزدم بروم. با خودم گفتم: من حالم خوبه. زيبايي سيرت نامزدم مرا از دست خودم حفظ مي كرد. حالا به خانه مي روم و آن زن ديگر را دك مي كنم. صبح که شد به به پیشخدمتم زنگ زده بودم و بهش گفته بودم که نمی خواهم آن شب در آپارتمان باشد و حالا تلفن را برداشته بودم تا بهش بگویم که در خانه اش بماند.
آنوقت فکری به سراغم آمد. به خودم گفتم: نمی خواهم هیچ شب دیگری هم او آنجا باشد. چه فکری خواهد کرد وقتی ببیند شب پیش از ازدواجم زنی به خانه من آمده؟ اگر می خواهم پیشخدمتم را از خانه ام بیرون کنم برای این است که نمی خواهم ببیند که من دارم با زنی حرف می زنم. من نمی توانم باهاش خشن باشم. با خودم گفتم: باید توضیحی برای این کارم داشته باشم.
زن راس ساعت هفت آمد، و همانگونه که شاید حدس زده باشی، گذاشتم که بیاید تو، و نتیجه گیری ام را به تمامی فراموش کردم. چنان بود که انگار من هرگز قصد انجام کار دیگری را نداشتم. اتاق من زنگ داشت، اما او زنگ نزده بود، به آرامی در زده بود. به خیالم می آمد که هر کاری که او آن شب انجام داد ساکت و نرم بود در صورتی که بسیار تند و مصمم بود. همه چیز روشن نیست؟ وقتی او آمد من پشت در ایستاده بودم و نیم ساعتی بود که انتظار می کشیدم. دستانم می لرزیدند درست مثل صبح وقتی که چشم هایش نگاهم می کردند و من سعی داشتم پنی هایم را روی پیشخوان بگذارم. در را که باز کردم او به آرامی قدم به تو برداشت و من او را در میان بازوانم گرفتم. با هم در تاریکی ایستاده بودیم. دستانم دیگر لرزشی نداشتند. احساس خوشحالی و توانمندی بی حدی می کردم. با اینکه سعی داشتم همه چیز را برایت روشن کنم با این وجود بهت نگفتم که زنی که باهاش ازدواج کردم به که می ماند. این را گفتم چون تو آن زن دیگر را می شناسی. جمله مبهمی گفتم که من عاشق زنم هستم،می دانم که برای مرد زیرکی مثل تو این حرف تمامن بی معنی است. حقیقت اش را بخواهی هنوز به این موضوع نپرداخته بودم که احساس راحتی کردم. ناچارم که احساس عشقم نسبت به زن آن مرد تنباکوفروش را برایت روشن کنم.
درست نیست. برای اطمینان قبل از ازدواجم تمام آن هفته را از احوالش باخبر بودم اما بعد از آنکه به خانه ام آمد از آن پس آن زن به تمامی از خاطرم رفت. فکر می کنی راستش را می گویم؟ تمام سعی ام این است که هرآنچه برایم پیش آمده را بازگو کنم. می خواهم بگویم که از شب آمدن آن زن به خانه ام دیگر به او فکر نکرده ام. حالا گفتن حقایق آن اتفاق درست نیست. آن شب همانطور که نامزدم از من خواسته بود ساعت نه به دیدنش رفتم. تا حدی نمی توانم حضور آن معشوقه را در کنارم برایت توضیح دهم. همانطور که خودت می دانی به این فکر می کردم که با وجود اتفاقاتی که بین من و آن زن رخ داده بود دیگر قادر به اتمام ازدواجم نبودم. مدام در فکر این ها بودم. راستش را بخواهی آن شب با عهد تازه ای پیرامون باهم بودن مان به دیدن محبوبه ام رفتم.می ترسم که گفتن این حرف ها گیجت کند. همین چند لحظه پیش بهت گفتم که آن زن با من آمد. اما منظورم این نیست که واقعن با من آمد. می خواهم از وفاداری او در آرزوهایش و جسارت خیالِ آمدنش با من برایت بگویم. می فهمی چه می گویم؟ وقتی به خانه نامزدم رسیدم توده ای از مردم آنجا ایستاده بودند. برخی شان خویشاوندانی بودند که از راه دوری آمده بودند طوری که من پیش از آن ندیده بودم شان. همین که وارد اتاق شدم نگاه تندی بهم انداخت. صورتم باید گر می گرفت. هرگز تا به این حد متاثر ندیده بودمش. فکر می کرد که نامه اش بسیار کارساز بوده که خوب همین طور هم بود. از جایش پرید و دوید طرفم. همچون کودکی شادمان بود. درست قبل از آنکه مردم پرسشگرانه به ما چشم بدوزند او درست همان چیزی را که در ذهنش بود با فریاد ادا کرد: “ اوه من خیلی خوشحالم. حالا باید فهمیده باشی منظورم چیست. ما دو انسان خواهیم بود. مجبور نخواهیم بود که زن و شوهر باشیم. ”
چنان که شاید حدس زده باشی همه خندیدند اما من یکی نخندیدم. اشکهام به چشمهام سرازیر شدند. آنقدر خوشحال بودم که می خواستم فریاد بزنم. شاید تو بفهمی منظورم چیست. آن روز در دفتر کارم که داشتم نامه ای را که نامزدم برایم نوشته بود می خواندم به خودم گفته بودم: “من مراقب آن زن کوچولوی نازنین خواهم بود . ” از خود راضیانی بودند که تو خوب درباره شان می دانی. در خانه نامزدم وقتی که آنطوری فریاد کرد و همه خندیند، آنچه که من به خودم گفتم چیزی بود شبیه این: ما مراقب همدیگر خواهیم بود. و در گوشش از این حرف ها نجواکردم. حقیقت اش را بخواهی از جای گرم و امنم سقوط کرده بودم. روح آن معشوقه این کار را با من کرده بود. پیش روی همه آن مردمی که گرد هم آمده بودند نامزدم را کشیدم نزدیکم و همدیگر را بوسیدیم. آنها خیلی خوش بینانه درباره ما اندیشیدند که از دیدن چهره همدیگر چقدر متاثر شدیم. اینکه آنها در چه فکری بودند که آیا حقیقت را درباره من فهمیده بودند یا نه چیزی است که فقط خدا می داند.
برای دومین بار می گویم که بعد آن شب من دیگر هرگز به آن معشوقه فکر نکردم. این تا اندازه ای درست است اما گاهی شب ها که تنهایی در خیابان یا در پارک مثل همین حالا که داریم با هم قدم می زنیم، قدم می زنم، همین طور که غروب نرم و تند فرا می رسد چنان که شب فرا می رسد احساس او تنداتند به تن و به ذهن من رخنه می کند. بعد از آن تنها دیدارمان دیگر هرگز او را ندیدم. روز بعد من ازدواج کردم و دیگر هرگز به خیابان او برنگشتم. اغلب که در طول همین مسیر قدم می زنم، احساس تند و تیز زمیني ای مرا از آنِ خودش می کند. مثل این است که من دانه ای باشم در زمین و قطرات گرم باران بهار ببارد به روی من. انگار که من نه یک انسان که یک درخت باشم.
حالاهم که می بینی ازدواج کرده ام و همه چیز رو به راه است. ازواج من برای من واقعیتی بسیار زیباست. اگر بخواهی بگویی که ازدواج من چندان هم خوشایند نبود می توانم بگویم که تو یک دروغگویی و این می تواند حقیقت محض باشد. سعی ام این بوده که درباره آن معشوقه برایت بگویم. در، از او گفتن، گونه ای تسکین هست. که من قبلا هرگز آن را تجربه نکرده ام. ماندم که چرا آن همه احمق بودم که می ترسیدم این احساس را که من عاشق زنم نیستم برایت فاش کنم. اگر به گونه ای غریزی از فهم تو مطمئن نبودم اصلا هیچ حرفی نمی زدم. با این اوصاف کمی سبب تحریک خودم شده ام. امشب بایست به معشوقه ام فکر کنم. گاهی وقت ها پیش می آید. بعد از این که به رخت خواب بروم. همسرم در اتاق کناری ِ اتاق من می خوابد و در اتاقش همیشه باز است.
امشب مهتابی خواهد بود، و وقتی که ماهتاب باشد رگه ی بلندی از نور به رخت خواب او فرو خواهد ریخت. امشب تا نیمه شب باید بیدار بمانم. او دستانش را خوابانده بر روی هم در خواب خواهد بود.
“ ببین درباره چی دارم حرف می زنم؟ یک مرد درباره زنش که آرمیده در رخت خواب، حرفی نمی زند. آنچه که سعی دارم بگویم این است که به خاطر این حرف ها، باز امشب باید به فکر معشوقه ام بروم. افکارم دیگر به آن شکلی که در طی هفته قبل از ازدواجم به خود گرفته بودند، در نمی آیند. مانده ام که چه بر سر آن زن آمده است. برای لحظه ای دوباره خودم را در آغوش او احساس خواهم کرد. به فکر آن یک ساعتی خواهم رفت که بیشتر از هر کس دیگری به او نزدیک بودم. بعد به فکر زمانی خواهم رفت که به همان نزدیکی با زنم خواهم بود. می دانی که او هنوز یک زن شور و شوق برانگیز است. برای لحظه ای چشمانم را خواهم بست و چشمان تنداتند، بی درنگ و مصمم معشوقه ام خیره چشمان من خواهد بود. ذهنم در جریان خواهد بود و بعد تنداتند چشمانم را باز خواهم کرد و دوباره آن زن نازنینی را خواهم دید که همراه با او متعهد شدم که در زندگي ام مقیم نباشم. بعد خواهم خوابید و صبح که بیدار می شوم همچون آن شبی خواهد بود که از آپارتمان تاریک ام بعد از آن تجربه ی به یاد ماندنی عمرم رفتم بیرون. آنچه که می خواهم بگویم، البته خودت هم می دانی که دیگر برای من، وقتی از خواب بیدار شوم معشوقه ام به تمامی از دست رفته خواهد بود. ”





Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in ,


--THE OTHER WOMAN--
Sherwood Anderson

"I am in love with my wife," he said a superfluous remark, as I had not questioned his attachment to the woman he had married. We walked for ten minutes and then he said it again. I turned to look at him. He began to talk and told me the tale I am now about to set down.
The thing he had on his mind happened during what must have been the most eventful week of his life. He was to be married on Friday afternoon. On Friday of the week before he got a telegram announcing his appointment to a government position. Something else happened that made him very proud and glad. In secret he was in the habit of writing verses and during the year before several of them had been printed in poetry magazines. One of the societies that give prizes for what they think the best poems published during the year put his name at the head of its list. The story of his triumph was printed in the newspapers of his home city and one of them also printed his picture.
As might have been expected he was excited and in a rather highly strung nervous state all during that week.
Almost every evening he went to call on his fiancée, the daughter of a judge. When he got there the house was filled with people and many letters, telegrams and packages were being received. He stood a little to one side and men and women kept coming up to speak to him. They congratulated him upon his success in getting the government position and on his achievement as a poet. Everyone seemed to be praising him and when he went home and to bed he could not sleep. On Wednesday evening he went to the theatre and it seemed to him that people all over the house recognized him. Everyone nodded and smiled. After the first act five or six men and two women left their seats to gather about him. A little group was formed. Strangers sitting along the same row of seats stretched their necks and looked. He had never received so much attention before, and now a fever of expectancy took possession of him.
As he explained when he told me of his experience, it was for him an altogether abnormal time. He felt like one floating in air. When he got into bed after seeing so many people and hearing so many words of praise his head whirled round and round. When he closed his eyes a crowd of people invaded his room. It seemed as though the minds of all the people of his city were centred on himself. The most absurd fancies took possession of him. He imagined himself riding in a carriage through the streets of a city. Windows were thrown open and people ran out at the doors of houses. "There he is. That's him," they shouted, and at the words a glad cry arose. The carriage drove into a street blocked with people. A hundred thousand pairs of eyes looked up at him. "There you are! What a fellow you have managed to make of yourself!" the eyes seemed to be saying.
My friend could not explain whether the excitement of the people was due to the fact that he had written a new poem or whether, in his new government position, he had performed some notable act. The apartment where he lived at that time was on a street perched along the top of a cliff far out at the edge of his city, and from his bedroom window he could look down over trees and factory roofs to a river. As he could not sleep and as the fancies that kept crowding in upon him only made him more excited, he got out of bed and tried to think.
As would be natural under such circumstances, he tried to control his thoughts, but when he sat by the window and was wide awake a most unexpected and humiliating thing happened. The night was clear and fine. There was a moon. He wanted to dream of the woman who was to be his wife, to think out lines for noble poems or make plans that would affect his career. Much to his surprise his mind refused to do anything of the sort.

At a corner of the street where he lived there was a small cigar store and newspaper stand run by a fat man of forty and his wife, a small active woman with bright grey eyes. In the morning he stopped there to buy a paper before going down to the city. Sometimes he saw only the fat man, but often the man had disappeared and the woman waited on him. She was, as he assured me at least twenty times in telling me his tale, a very ordinary person with nothing special or notable about her, but for some reason he could not explain, being in her presence stirred him profoundly. During that week in the midst of his distraction she was the only person he knew who stood out clear and distinct in his mind. When he wanted so much to think noble thoughts he could think only of her. Before he knew what was happening his imagination had taken hold of the notion of having a love affair with the woman.
"I could not understand myself," he declared, in telling me the story. "At night, when the city was quiet and when I should have been asleep, I thought about her all the time. After two or three days of that sort of thing the consciousness of her got into my daytime thoughts. I was terribly muddled. When I went to see the woman who is now my wife I found that my love for her was in no way affected by my vagrant thoughts. There was but one woman in the world I wanted to live with and to be my comrade in undertaking to improve my own character and my position in the world, but for the moment, you see, I wanted this other woman to be in my arms. She had worked her way into my being. On all sides people were saying I was a big man who would do big things, and there I was. That evening when I went to the theatre I walked home because I knew I would be unable to sleep, and to satisfy the annoying impulse in myself I went and stood on the sidewalk before the tobacco shop. It was a two story building, and I knew the woman lived upstairs with her husband. For a long time I stood in the darkness with my body pressed against the wall of the building, and then I thought of the two of them up there and no doubt in bed together. That made me furious.
"Then I grew more furious with myself. I went home and got into bed, shaken with anger. There are certain books of verse and some prose writings that have always moved me deeply, and so I put several books on a table by my bed.
"The voices in the books were like the voices of the dead. I did not hear them. The printed words would not penetrate into my consciousness. I tried to think of the woman I loved, but her figure had also become something far away, something with which I for the moment seemed to have nothing to do. I rolled and tumbled about in the bed. It was a miserable experience.
"On Thursday morning I went into the store. There stood the woman alone. I think she knew how I felt.
Perhaps she had been thinking of me as I had been thinking of her. A doubtful hesitating smile played about the corners of her mouth. She had on a dress made of cheap cloth and there was a tear on the shoulder. She must have been ten years older than myself. When I tried to put my pennies on the glass counter, behind which she stood, my hand trembled so that the pennies made a sharp rattling noise. When I spoke the voice that came out of my throat did not sound like anything that had ever belonged to me. It barely arose above a thick whisper. 'I want you,' I said. 'I want you very much. Can't you run away from your husband? Come to me at my apartment at seven tonight.'
"The woman did come to my apartment at seven. That morning she didn't say anything at all. For a minute perhaps we stood looking at each other. I had forgotten everything in the world but just her. Then she nodded her head and I went away. Now that I think of it I cannot remember a word I ever heard her say. She came to my apartment at seven and it was dark. You must understand this was in the month of October. I had not lighted a light and I had sent my servant away.
"During that day I was no good at all. Several men came to see me at my office, but I got all muddled up in trying to talk with them. They attributed my rattle headedness to my approaching marriage and went away laughing.
"It was on that morning, just the day before my marriage, that I got a long and very beautiful letter from my fiancée. During the night before she also had been unable to sleep and had got out of bed to write the letter.
Everything she said in it was very sharp and real, but she herself, as a living thing, seemed to have receded into the distance. It seemed to me that she was like a bird, flying far away in distant skies, and that I was like a perplexed bare footed boy standing in the dusty road before a farm house and looking at her receding figure. I wonder if you will understand what I mean? "In regard to the letter. In it she, the awakening woman, poured out her heart. She of course knew nothing of life, but she was a woman. She lay, I suppose, in her bed feeling nervous and wrought up as I had been doing.
She realized that a great change was about to take place in her life and was glad and afraid too. There she lay thinking of it all. Then she got out of bed and began talking to me on the bit of paper. She told me how afraid she was and how glad too. Like most young women she had heard things whispered. In the letter she was very sweet and fine. 'For a long time, after we are married, we will forget we are a man and woman,' she wrote.
'We will be human beings. You must remember that I am ignorant and often I will be very stupid. You must love me and be very patient and kind. When I know more, when after a long time you have taught me the way of life, I will try to repay you. I will love you tenderly and passionately. The possibility of that is in me or I would not want to marry at all. I am afraid but I am also happy. O, I am so glad our marriage time is near at hand!'
"Now you see clearly enough what a mess I was in. In my office, after I had read my fiancée's letter, I became at once very resolute and strong. I remember that I got out of my chair and walked about, proud of the fact that I was to be the husband of so noble a woman. Right away I felt concerning her as I had been feeling about myself before I found out what a weak thing I was. To be sure I took a strong resolution that I would not be weak. At nine that evening I had planned to run in to see my fiancée. 'I'm all right now,' I said to myself. 'The beauty of her character has saved me from myself. I will go home now and send the other woman away.' In the morning I had telephoned to my servant and told him that I did not want him to be at the apartment that evening and I now picked up the telephone to tell him to stay at home.
"Then a thought came to me. 'I will not want him there in any event,' I told myself. 'What will he think when he sees a woman coming in my place on the evening before the day I am to be married?' I put the telephone down and prepared to go home. 'If I want my servant out of the apartment it is because I do not want him to hear me talk with the woman. I cannot be rude to her. I will have to make some kind of an explanation,' I said to myself.
"The woman came at seven o'clock, and, as you may have guessed, I let her in and forgot the resolution I had made. It is likely I never had any intention of doing anything else. There was a bell on my door, but she did not ring, but knocked very softly. It seems to me that everything she did that evening was soft and quiet, but very determined and quick. Do I make myself clear? When she came I was standing just within the door where I had been standing and waiting for a half hour. My hands were trembling as they had trembled in the morning when her eyes looked at me and when I tried to put the pennies on the counter in the store. When I opened the door she stepped quickly in and I took her into my arms. We stood together in the darkness. My hands no longer trembled. I felt very happy and strong.
"Although I have tried to make everything clear I have not told you what the woman I married is like. I have emphasized, you see, the other woman. I make the blind statement that I love my wife, and to a man of your shrewdness that means nothing at all. To tell the truth, had I not started to speak of this matter I would feel more comfortable. It is inevitable that I give you the impression that I am in love with the tobacconist's wife.
That's not true. To be sure I was very conscious of her all during the week before my marriage, but after she had come to me at my apartment she went entirely out of my mind.
"Am I telling the truth? I am trying very hard to tell what happened to me. I am saying that I have not since that evening thought of the woman who came to my apartment. Now, to tell the facts of the case, that is not true.
On that evening I went to my fiancée at nine, as she had asked me to do in her letter. In a kind of way I cannot explain the other woman went with me.
This is what I mean you see I had been thinking that if anything happened between me and the tobacconist's wife I would not be able to go through with my marriage. 'It is one thing or the other with me,' I had said to myself.
"As a matter of fact I went to see my beloved on that evening filled with a new faith in the outcome of our life together. I am afraid I muddle this matter in trying to tell it. A moment ago I said the other woman, the tobacconist's wife, went with me. I do not mean she went in fact.
What I am trying to say is that something of her faith in her own desires and her courage in seeing things through went with me. Is that clear to you? When I got to my fiancée's house there was a crowd of people standing about.
Some were relatives from distant places I had not seen before. She looked up quickly when I came into the room.
My face must have been radiant. I never saw her so moved. She thought her letter had affected me deeply, and of course it had. Up she jumped and ran to meet me. She was like a glad child. Right before the people who turned and looked inquiringly at us, she said the thing that was in her mind. 'O, I am so happy,' she cried. 'You have understood.
We will be two human beings. We will not have to be husband and wife.'
"As you may suppose everyone laughed, but I did not laugh. The tears came into my eyes. I was so happy I wanted to shout. Perhaps you understand what I mean. In the office that day when I read the letter my fiancée had written I had said to myself, 'I will take care of the dear little woman.' There was something smug, you see, about that. In her house when she cried out in that way, and when everyone laughed, what I said to myself was something like this: 'We will take care of ourselves.' I whispered something of the sort into her ears. To tell you the truth I had come down off my perch. The spirit of the other woman did that to me. Before all the people gathered about I held my fiancée close and we kissed. They thought it very sweet of us to be so affected at the sight of each other. What they would have thought had they known the truth about me God only knows!
"Twice now I have said that after that evening I never thought of the other woman at all. That is partially true but, sometimes in the evening when I am walking alone in the street or in the park as we are walking now, and when evening comes softly and quickly as it has come to night, the feeling of her comes sharply into my body and mind. After that one meeting I never saw her again. On the next day I was married and I have never gone back into her street. Often however as I am walking along as I am doing now, a quick sharp earthy feeling takes possession of me. It is as though I were a seed in the ground and the warm rains of the spring had come. It is as though I were not a man but a tree.
"And now you see I am married and everything is all right. My marriage is to me a very beautiful fact. If you were to say that my marriage is not a happy one I could call you a liar and be speaking the absolute truth. I have tried to tell you about this other woman. There is a kind of relief in speaking of her. I have never done it before. I wonder why I was so silly as to be afraid that I would give you the impression I am not in love with my wife. If I did not instinctively trust your understanding I would not have spoken. As the matter stands I have a little stirred myself up. To night I shall think of the other woman. That sometimes occurs. It will happen after I have gone to bed. My wife sleeps in the next room to mine and the door is always left open.
There will be a moon to night, and when there is a moon long streaks of light fall on her bed. I shall awake at midnight to night. She will be lying asleep with one arm thrown over her head.
"What is it that I am now talking about? A man does not speak of his wife lying in bed. What I am trying to say is that, because of this talk, I shall think of the other woman to night. My thoughts will not take the form they did during the week before I was married. I will wonder what has become of the woman. For a moment I will again feel myself holding her close. I will think that for an hour I was closer to her than I have ever been to anyone else. Then I will think of the time when I will be as close as that to my wife. She is still, you see, an awakening woman. For a moment I will close my eyes and the quick, shrewd, determined eyes of that other woman will look into mine. My head will swim and then I will quickly open my eyes and see again the dear woman with whom I have undertaken to live out my life. Then I will sleep and when I awake in the morning it will be as it was that evening when I walked out of my dark apartment after having had the most notable experience of my life. What I mean to say, you understand is that, for me, when I awake, the other woman will be utterly gone."




Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in

 و ناپدیدی...

ح ف

 

همیشه برایت پیش آمده، در راه که می روی، به یکباره می ایستی و به پس می نگری، انگار کسی صدایت زده باشد، اما صدا، معنایی برایت ندارد، حتا فرصتِ این را نداری که مفهومی به هم بزنی، به هم ریخته تر از آنی که معنایی بسازی، پس تر می نگری بی آنکه بتوانی قدمی از پیش برداری، میخکوب شده ای، بندِ زمین، حالا کودکی هستی، در راهِ خانه، می دوی، هر چه می خوانندت بچه های سربه هوا، از پا نمی مانی، آنقدر تند می دوی که لرزه هایِ بد آوای ذره های هوا هم به پایت نمی رسند، تپیدن های قلبت را هم  جا می گذاری، شاید آن دخترک گونه میخکی برای مست شدن از تپش های قلبت، آنقدر تند بدود که گونه هایش گل بیندازد از تپش هایِ قلب تو، دخترک حالا در حصارِ شمعدانی ها می رقصد، پرده یِ زبر و ضخیمِ یگانه پنجره ی اتاقش را کناری زده، هوا را هم چون حرارتِ وحشیِ اشعه هایِ شهوت بار نور می بلعد، بوی تو را از فرسنگ ها فاصله یِ مرگبار حس می کند، اما تو نزدیک تر از همیشه ای، نزدیک تر از شمعدانی ها با آن گلدان های ابدی، نزدیک تر از شعشعِ شرربارِ خورشید، هوا را رج می زنی تندا تند تا عطرِ رقصا رقصِ معصومِ دخترکِ گونه میخکی را در دامنِ چین دار سرخ فامش مست کنی، گام هایت را آهسته تر می کنی، نمی خواهی دخترک از تپش های قلبت بویی ببرد، دخترک گونه میخکی هم از رقص ایستاده حالا، می نشید و دامنِ ساتنِ سرخ فام اش را روی زانوهایِ برهنه اش می کشد تا مبادا از شهوتِ کودکانه اش تابِ نگاه کردن به میخکیِ گونه هایش را هم از کف بدهی، چند قدمی بیشتر نمانده تا شعله یِ نگاهی را که هزار بار در ذهن ات افروخته ای، در واقعیتِ سر شار از بارقه ای سوزان بیفروزی، روز را با تمامِ وجودت در کشیده ای حالا، فقط مانده تا شیریِ روز به سرخیِ پیراهنی گره بخورد تا به ابد پیوند بخورید به هم ...

آغازِ تاریخِ تنِ تو از قابِ پوسیده یِ پنجره یِ کودکی ات رج می خورد. رحمِ اخرایِ رج هایِ آجریِ جدارِ خانه یِ دخترک، زادگاهِ تن ناشناخته یِ توست، تا آخرین لحظه آنجا نشسته دخترک در آستانه یِ پنجره یِ پیر، معصومانه گونه هایش را خوابانده رویِ خوابِ دستانِ خواب رفته اش، و منتظرِ دست هایِ کوچکِ توست که برایش تاب بدهی از دور و دخترک تقدیرش را در آینه یِ بی ریایِ دستانِ کوچک ات بخواند...

پیش پای پنجره یِ پیرِ هستی ات می ایستی، یک دست ات را آرام آ...رام بالا می بری، ناخود آگاه چشمانت در سایه یِ دست دیگرت فرو می رود، بی آنکه بتوانی قدمی از پیش برداری، میخکوب شده ای، بندِ زمینِ سختِ زیرِ پایت که یک باره فرو می ریزد، لته هایِ نگون بختِ پنجره را، رحِمِ اخرایِ هستی ات را بسته اند و با پرده ای بی رحم پوشانده... اما از کجا که خودِ دخترک، این تنها روزنه یِ شوق کودکانه را، هم چون کتابی که دل اش را زده باشد نبسته! کتابی که پیش از آن کودکانه بوده که دخترکِ گونه میخکی را به همراهی با خود بکشاند، سه سال و دوماه کودکانه تر از رقصِ ساق های کشیده یِ دخترک با آن رعد و برق های بی صدایِ نقش بسته بر انهنای نیلو پریِ زانو های برهنه، هر بار غرقِ رقصِ بی هوایش هم که می شده، خون که می دویده تندا تند به رگ هایِ ور آمده اش، آذرخش هایِ نیلو پری هم حتماً به کبودی می زده اند؛ و تو همه ی این ها را بی آنکه به چشم خود دیده باشی هرگز، دیده بودی، و حالا جز لته های بی نور چه می دیدی؟ انگار کسی از پیش یا هم از پس می خواندت، و تو با هیچ کلامی آشنا، چنان نوزادی که ناله هایش را از لالایِ مادرش نمی شناسد باز، باید به پس نگریست یا به پیش؟ پسِ پشتِ مژگان ات، هزاران ردِپایِ رنگِ رو رفته، پیشِ پایِ میخکوب ات، راهی به درازایِ یک گام که تابِ برداشتن اش را نداری، انگار که دشتی از اطلسی ها به قدمتِ ابدیت، پیشِ رویت روئیده اند، پیرمردِ خنزرپنزریِ آن برِ حصار با آن نگاهِ خیره اش، و هراسبار تر ازهمه، آن لبخندِ یخینِ رخوت بار که پشتت را می لرزاند، دست به کمر ایستاده، مبادا که دست به کارِ لگدمال کردنِ اطلسی ها شوی، هر ثانیهِ گنگِ گیتی را غبار گرفته، آه اگر می توانستی سکوت را هم هم چون مه وغبار ببلعی، انگار چیزی را جا گذاشته باشی، اما چه چیز را، هولناک تر از این هم می توانست باشد و مگر نبود؟ کجا؟ کجا باید برمی گشتی، به درونِ تاریخِ مدوری که آغازش همان پایانش بود، لته هایِ بی رنگِ غروری که حتا لحظه ای نپاییده بود، تمامیِ حضور جز این نبود، روزنه ای که آنی دیگر نبود، دخترک آنجا نشسته بود تا آخرین لحظه، در آستانه، ساعت های پیاپی در نهایت به قلبِ دقایقِ آخرین می گریختند، و دقایق به آخرین ثانیه ها می رسیدند تا همگی در آخرین لحظه به آستانه بینجامند، آستانه یِ سکوت، ساکتِ لته هایِ بی تاب، بی طاقت.

و ناپدیدی...

همه زندگی ات جز ردِپاهایی نبودند که تا پا روی شان می گذاشتی تازه تاریخ ادبارت خاطره ی تلخِ دیگری را به ذهن ات خطور می داد، بی خود در پیِ چاره نگرد، اطلسی ها را هم که لگد مال کنی، مسخِ تاریکِ دیگری رخ داده است...

پشتِ میزی نشسته ای، از رنگ اش انگار آبنوس است؛ اما نه انگار از آب است، هر جایش که دست می کشی وا می رود، آن طرف تر تخت خوابی است که زنی نیمه برهنه رویش به خواب رفته، نیم تنه اش را حریر نازکی در بر گرفته، نیم رخِ خواب اش از نورِ بی منشئی روشن است، در خواب جابه جا می شود، از تمام رخ دیگر همان نیست که از نیم رخ می دیدی، هر چه تقلا می کنی نشانه یِ آشنایی نمی یابی ناخودآگاه در پیِ در می گردی، اما دری در کار نیست، بر می گردی و پنجره ای را می بینی که باد پرده یِ چین دارش را به آرامی می نوازد، صدای زنانه ای در اتاق می پیچد، رو به صدا بر می گردانی، انگار این صدا را جایی در تاریخ شنیده ای، دیوار هایِ تیره طنینِ صدا را می کُشند اما هم چنان صدا در ذهنت نقب می زند، اغوایِ این آوایِ خواب آلود شده ای و یخِ نازکِ یادمان ها شکننده ترگشته برایت...  با خود می گویی: این زن- خاطره تداعیِ کدام شعر است که کسی، شاید هم خود تو یک زمانی نوشته ای و حالا آن شعرِ فراموش، از پسِ سال ها و ساعت ها دوباره خوانده می شود، تمامِ کلماتِ زن- خاطره طنینی تکراری دارند، از شگفتی یخ کرده ای، فکر می کنی اگر پنجره را ببندی راه گریزی برای واژه ها نمی ماند دیگر، سردت هم که هست پس پنجره را ببند؛ همیشه برایت پیش آمده، داری می روی که پنجره را ببندی، به یکباره می ایستی و به پس می نگری انگار کسی صدایت زده باشد امّا...  با یک تماس همه چیز به انتهای خود می رسد. وقتی لب ها به هم گره می خورد بوسیدن دیگر فاعلی ندارد همه فعل ها جاهل می شوند، قلبت به تپش افتاده، حالا کودکی هستی که در راهِ خانه می دوی...

  

Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in ,


وقتی پسربچه ای بودم...
فردریش هلدرلین


برگردان:ح ف



وقتی پسربچه ای بودم
خدایی همواره می رهانیدم
از فریاد و خشونت آدمیان.
آنگاه، امن و آسوده، می خواستم بازی کنم
با گل های مرغزار،
و بادهای پردیس هم
با من.

و هنگامی که تو سرشار می کنی
قلب گیاهان را، شاخه های نازک شان کشیده
به سوی توست
هلیوسِ پدر
این سان تو قلب مرا سرشار می ساختی،
و من محبوب تو بودم،
لونا الهه ی مقدسِ ماه، درست به سانِ اندیمیون!

همه ی شما، خداوندانِ وفادارِ
دوست داشتنی!
ای کاش می دانستید
چه اندازه روحم دوست تان داشت!

بی شک توان فرا خواندتان را نداشتم
آن هنگام تا بخوانم تان به نام، هم چنان که شما هم ناتوان از فراخواندنم به نام
آن چنان که آدمیان همدگر را می خواندند به نام، تو گویی
یقین همدگر را می شناختند.

اما من بهتر، شما را می شناختم
تا آدمیان را.
من سکون اثیر را می شناختم:
هرگز اما واژگان آدم را نمی فهمیدم.

آهنگ خوشِ خش خشِ برگ های
مرغزار، درسِ من بود؛
در میان گل ها یاد گرفتم که عشق بورزم.

در میان بازوانِ خدایان
من بزرگ شدم.




Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in ,


When I was a boy...
Friedrich Hölderlin


When I was a boy
a god would often rescue me
from the shouting and violence of humans.
Then, safe and well, I would play
with the meadow flowers,
and heaven's breezes
would play with me.


And as you delight the heart
of plants, stretching their tender
arms toward you,
Father Helios,
so you delighted my heart,
and I was your beloved,
holy Luna, just like Endymion!

All you faithful
friendly gods!
I wish you knew
how my soul loved you!

Naturally I couldn't call you
by name then, nor did you use
mine, as humans do, as if
they really knew each other.

But I was better acquainted with you
than I ever was with humans.
I knew the stillness of the Aether:
I never understood the words of men.

The euphony of the rustling
meadow was my education;
among flowers I learned to love.

I grew up
in the arms of the gods.

Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in ,


آدم، یا زایش نگرانی
اِدمون ژابِس
برگردان: ح ف


این سان، در فقدانی
نگرانی زاده شد.
سیبِ فروافتاده ای - از همان شاخه ای که حوا
سیبِ خود را چید - در پای درخت فرو انداخته ای در حالِ پوسیدن
میوه ی ممنوعه. نامش: نگرانی
تصویرِ تهی بودگی در برابر تهی بودگی
فروبردنِ دندان در سیب، آیا حوا می دانست که دارد
روحش را می بلعد؟
چه می شد اگر کتاب تنها خاطره ی بی پایانِ فقدانِ یک واژه می بود؟
غیاب با غیاب سخن می گوید.
آدم گفت: "گذشته ام به دادخواهی ام بر می خیزد، اما آینده ام نمی خواهد این ها را در ظرف اش حفظ کند."
تصور کن روزی را بدونِ روزی در پس، شبی را
بدون شبی از پیش.
تصور کن هیچ را و چیزی را در میانه ی
هیچ.
چه می شد اگر به تو می گفتند این چیزِ ناچیز تو بودی؟
و خدا آدم را آفرید.
او را مردی آفرید، محروم از خاطره.
مردی بدون کودکی، بدون گذشته.
(بدون اشک ها، خنده ها و تبسم ها.)
مرد از هیچ عزیمت می کند، حتا عاجز از
دعویِ جزیی از این هیچ.
آیا خدا برای لحظه ای به این اندیشید که با یک ضربه
این مرد را محروم ساخت
از داشتن ِ آنچه که در آینده می خواست به تمامیِ آفریدگانِ دیگر ببخشد؟
آدم، پسرِ نیستی به خواستِ خدا، میوه یِ گشاده دستیِ شرورانه،
میوه ی رسیده پیش از موعد، درختِ تماماً برگ پوش پیش از رویش،
جهانِ به انجام رسیده پیش از برآمدن از نیستی، اما تنها در
ذهنِ خدا.
مردِ اندیشه هایِ غریب، با این همه، زندگی اش به همین ها بسته است.
مردِ زنجیر شده به تهی، زنجیر شده به غیابِ تماماً غایب
گذشته است که تسکین مان می دهد. اما مرد، بدونِ چنین امنیتی
پرتاب شده به سوی که، به سوی چیست؟
مرد بی نور یا بی سایه، بی خواستگاه، یا بی جاده،
بی مکان، مگر قسمی از مکان بیرونِ زمان
آن هم بی تفاوت برای مرد.
چیزها بایست حس کنند این راه را. اما بی تردید آنها هم حتا
شیء-خاطره ی خود را دارند، احضارِ چوب و آهن، رس و مرمر.
احضارِ جریان کند و آهسته شان به سوی ایده، معرفتِ شیئ، آنها برای تجسم بخشیدن اند.
آه تهی بودگی! هیچ چیز برای اتکا بر آن نیست، هیچ چیز برای آسودن بر آن نیز،
نگرانی این است؟
زمان شکل می دهدمان. بدون گذشته هیچ حالی در میان نیست، و من
نمی تواند به تصور درآید.
یتیم در مملو ترین معنای لفظ، از پدر
و از مادر، از خود نیز – آیا ما در آن
لمحه ی شهوانی و آن تجربه ی روحانی به هستی آورانده نشدیم؟ - چه دیدنی و چه
شنیدنی برای او می توانست باشد؟ چه معنی می توانست بدهد تکلم یا
کنش؟ چه وزنی دارد یک واژه، چه طنینی دارد
در آینده؟ چه رجحانی شاید برای او می داشت؟ چه جبرانی،
چه تسکینی می توانست انتظار داشته باشد از هر اشاره ای ؟
کشف ها، رو در رویی ها، شگفتی ها، نومیدی ها،
سرگشتگی؟ شاید. اما از چه رو، دیگری از راه می رسد،
در پاسخ به کدام پرسشِ درونی، در فقدانِ تمامِ قیاس ها؟
کلید در نطفه ای لقاح یافته خوابیده است، جنین.
راز و اعجاز.
فراموشیِ فراوان. وا می داردمان تا صدا کنیم روان و روح را
به نام روح و روان. یاری مان می دهد تا بیاشکاریم
راه های گونه گونِ آگاهی را، تا یاد بگیریم و از یاد ببریم، تا بستانیم آنچه را
پیشکش شده، خواه با سپیده دم خواه شبانه، روزانه، خلاصه، هر راهی تا خود را بیافرینیم.
اما من نیستم. همه ی آنچه من همیشه بوده ام مردی است که زندگی گذاشته
مرا تا باشم.
پس من وجود دارم، شکل یافته از بهترین و بدترین، از تمام آنان که من
دوست داشته ام یا گریزان بوده ام، یافته ام یا گم کرده ام، شکل یافته از ثانیه ها در
شفقتِ ثانیه ها، هم چنان که زندگی می کاهد از این ثانیه ها.
حوا از خوابِ آدم پدید آمد، در کنارِ او از خواب برخاست
به خواستِ خدا. حوا هم زنی بی اینکه زمانی کودکی بوده باشد،
بی اینکه دیده باشد بدنش را در حال رویش و رشد، ذهن اش را
گشوده می دید اما، به تمامی آزاد برای هوی و هوس های جنسی و شهوانی
یا پیکار با آنها.
خیره به هم بدون هیچ واژه ای. چه می توانستند
بگویند؟ فقط می توانستند مشاهده کنند، تنها می توانستند تفاوت های شان را بخوانند.
روزهایِ ملال، روزهایِ تشویش بدین سان دنبال می شد. نیز
روزهای اضطراب و نگرانی.
آنها اسبابِ بازی خداوند بودند. با هم زندگی می کردند، اما هنوز ناتوان از
دریافتن چیزی از یکدیگر. زندگی، اما هنوز بی هیچ نشانه ی برجسته ی
وجود، نه حتا تصویری یا چهره ای
تا بر این حقیقت پا فشارد که آنها واقعی اند. اما مگر بدنی مرموز و ذهنی ناتوان از تفکر نداشتند.
در آی ابلیس. با آوای تملق آمیزِ خزنده ات به عمقِ گوش های شان فرود آی،
آوایی که شاید تنها
آوای آنیِ نگرانی شان بود.
وه، باید دانست که در دل آنها نه فقط حس کنجکاوی،
که امیدی به التیام بود.چه که خدا کاشته بود
بذر رنج را در دل آنها، رنجش از هستی را. خدا دست به اشتباهی
برده بود. خدا خطا کرده بود.
چه می شد اگر گناهِ حوا در واقع گناهِ خدا می بود که حوا،
برای عشقِ خدا، بر خود روا داشته بود؟ هم گناهِ عشق به خدا
هم آرزوی مجنونانه برای رهانیدنِ خویش و رهایشِ آدم؟
نگرانی، الهام بخشِ او بود، شتاب در رسیدن
به آزادی شان.
نقض فرمانِ خدا، برای یکی
و دیگری، معنای انسانیت شان بود.
طبیعت، مترصدِ کین خواهیِ خود، گناهِ شهوانیِ آمیزش
جز گناهِ زایش چه خواهد بود، جز گناهِ ستایشِ نطفه.
ابدیتِ ناپایدارِ آنچه تولد یافته است.
آدم و حوا به یک چشم به هم زدن، بچه آوردند، از میان کودکی ای
که هرگز نداشتند، کودکانِ شکننده یِ آینده.
چه که خداوند از پیش ایشان را به سرنوشت شان وا نهاده بود، تنها برای اینکه آنها نیز یک به یک
او را ترک کنند. آزادی شان – آه تنهایی و
درد- انکارناپذیرانه از این ترکِ دوگانه سر بر کرده بود.
اما دو پرسش هنوز باقی می مانند.
آیا خدا می دانست، آن هنگام که مرد را آفرید، می توانست
هرگز مردی از او نسازد چه که خود به تنهایی هم می توانست
یک مرد شود؟
آیا ضعفِ حوا بعدها برای خدا و برایِ
آدم، درسی شد، محکی حیاتی به سوی آگاهی خاص شان
از وجود، به سوی پذیرشِ زندگی و مرگ؟

Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in ,


Adam, or the Birth of Anxiety
By Edmond Jabès

Thus, along with lack,
anxiety was born.
A fallen apple – from the same branch that Eve
plucked hers – continues to spoil at the foot of
the felled tree.
Rotten fruit. Its name: ANXIETY.
Image of emptiness before emptiness.
Biting into the apple, did Eve know she was
devouring her soul?
What if the book were only infinite memory of
a word lacking?
Thus absence speaks to absence.
"My past pleads for me," he said. "But my future
remains evasive about the assortment in its basket."
Imagine a day without a day behind it, a night
without a previous night.
Imagine Nothing and something in the middle
of Nothing.
What if you were told this tiny something was you?
And God created Adam.
He created him a man, depriving him of memory.
Man without childhood, without past.
(Without tears, without laughter or smiles.)
Man come out of Nothing, unable even to claim a portion
of this Nothing.
Did God consider for a moment that with one stroke He
deprived this man of what He would in the future grant all
other creatures?
Adam, son of Nothing by the will of God, fruit of wanton benevolence,
fruit ripe before ripening, tree in full leaf before growing,
world completed before emerging from nothing, but only in
the Mind of God.

Man of strange thoughts on which, however, his life depends.

Man chained to the Void, chained to the absence of all
Absence

The past reassures us. Man without such security,
delivered to whom? to what?

Man without light or shadow, without origin or road,
without place, unless part of that place outside time which
is indifferent to man.
Things must feel this way. But no doubt even they have
their thing-memory, recalling wood and steel, clay or marble.
Recalling their slow progress toward the idea, the knowledge
of the thing they were to embody.
O emptiness! Nothing to lean against, nothing to rest on,
is this anxiety?

Time molds us. Without past there is no present, and the
I cannot be imagined.
Orphaned in the fullest sense of the term, of father and
mother, but also of himself - are we not engendered in that
moment of carnal and spiritual experience? - what could
seeing and hearing be for him? What could speaking or acting mean?
What weight has a word, what reverberations in
the future? What could it profit him? What contentment,
what soothing could he expect from any gesture?
Discoveries, encounters, surprises, disappointments,
wonder? Probably. But in relation to what other approaches,
in reply to which inner question, lacking all comparison?
The key lies in the fertilized egg, the ovule, the fetus.
The mystery and the miracle.
Fertile forgetfulness. It pushes us to sound soul and spirit
in the name of spirit and soul. It helps us clear the various
paths of consciousness, to learn and unlearn, to take what
is offered, whether by dawn or by night, daily, in short, to
create ourselves.

I am not. All I have ever been is the man life has allowed
me to be.
Thus I exist, molded by the best and the worst, by all I
have loved or fled, acquired or lost, molded by seconds at
the mercy of seconds as life drains away.
Eve came out of Adam's sleep, woke next to him by the
will of God. She, too, a woman without having been a
child, not having seen her body grow and develop, felt her
mind open out, giving full rein to voluptuous sexual desires
or fighting them.
They looked at each other without a word. What could
they say? They could only observe, only study their difference.
Days of boredom, of uneasiness followed. Of anxiety, too.
They were God's playthings. Living together, yet unable
to get anything from each other. Living, yet without landmarks
of existence, not even a picture, a portrait which
would bear out that they were real.
Only an unfamiliar body and a mind unable to think.
Enter the serpent. Enter into their ears the blandishing
voice of the reptile, which was perhaps only the urgent
voice of their anxiety.
Ah, this need to know, which on their part was not just
curiosity, but the hope to be healed. For God had im-
planted suffering in them, the hurt of being. God had made
a mistake. God had done wrong.
What if Eve's sin were really the sin of God which Eve,
for love of Him, took on herself? Both a sin of love and the
mad wish to save herself and save Adam?
Anxiety had encouraged the act, hastening the coming of
their freedom.
Breaking God's commandment meant, for one and the
other, finding their humanity.
Nature taking its revenge, the sin of the flesh will prove
to be only the sin of procreation, of glorifying the seed.
Ephemeral eternity of what is born.
Eve and Adam cherished in advance, through the childhood
they never had, their fragile, future offspring. For
God had already left them to their fate only to be in turn
forsaken by them. Their freedom – O solitude and
wound – issued undeniably from this double desertion.
But two questions remain.
Did God know, when He created man, that He could
never make a man of him because he could only become
one by himself?
Did Eve's weakness later seem a lesson to God, and to
Adam, an essential test leading to their particular conscious-
ness of existence, to the acceptance of life and death?
from The Book of Shares
translated by Rosmarie Waldrop

Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in ,

پرسش و پاسخی با ژک دریدا پیرامون حدودِ گوارش
برگردان: ح ف

سخنرانی شما امسال، "استعاره های آدمخواری" نام گرفته است. ممکن است کمی درباره انگاره های اصلی خطابه بگویید؟

در ناقوس عزا، اثر من درباره هگل، من پیشتر مجذوب آن شکل تلفیقی بودم که در اندیشه نظری قرار بر مکشوف شدن اش است – تصور تمام عیارِ ادراک همچون گونه ای تلفیق. مفهموم “Erinnerung,”(یادآوری) که هم به معنی خاطره و هم درونی کردن است، در فلسفه هگل نقشی کلیدی بازی می کند. روح با به یاد آوردن گذشته ی خودش ، تاریخ را با تلفیق می آمیزد،. این تلفیق همچون گونه ای غذا خوردنِ تصعید شده عمل می کند – روح هر آنچه را که بیرونی و بیگانه است می خورد، و از این رو آن را به چیزی درونی بر می گرداند، چیزی که مال خودش است. همه چیز بایستی وارد شده به عمقِ سیستمِ عظیم گوارشی باشد – در سوخت و ساز بی کران هگل هیچ چیز نخوردنی نیست. صورت های تلفیق در هرمنوتیک و فلسفه ی روشنگری، همان هایی هستند که من "استعاره های آدمخواری" می نامم شان. هیچ کجا این امر روشن تر از آثار هگل نیست، اما این استعاره ها همه جا در اندیشه ی غربی در کارند. خوردن، در نهایت، راز بزرگ مسیحیت است، استحاله در خودِ عملِ تلفیق رخ می دهد: نان و شراب می شوند گوشت و خون مسیح. اما این به سادگی تن خدا نیست که از راه خوردنِ عارفانه تلفیق می شود – که واژگانِ او نیز هست.

آیا فکر می کنید که تاویل کتب مقدس – هرمنوتیک کتاب مقدس – نیز گونه ای خوردنِ والایش شده است؟

بله، در مقایسه با جذب و آمیزشِ تنِ مسیح در آیین عشای ربانی. این سیطره بر پیکرها و تماس های این چنینی است که من می کوشم به تصویر بکشم. خوردنِ واژگانِ خداوند قرینه ای برای آیین های مقدس بنیان می نهد - در اینجا نیز استحاله ای الهی رخ می دهد. و نشانه ی خود را بر هرمنوتیک مدرن بر جا می گذارد، که البته ریشه در تاویل کتاب مقدس دارد: اندک جای شگفتی است که فلسفه ی گادامر با جملات بسیاری که برگرفته از گوارش اند، نشانه گذاری شده است، چه بسا که او اندیشمندی خوش خوراک است. هرمنوتیک او در نهایت، دقیقا پیرامون جذب و تلفیقِ چیزهای بیگانه است. آنچه که اساسا برای دیگری بیگانه است، هیچ شانسی ندارد- گواریده خواهد شد، در سنتِ بزرگان ذوب خواهد شد، حریصانه با بی رحمی بلعیده خواهد شد. اما من مایل ام نشان دهم که این رابطه میان فهمیدن و خوردن به هیچ رو ویژه ی جریان مفروضِ اندیشه ی غرب نیست، اما می تواند به دقت همچون تقدمی فرهنگی مدِ نظر باشد.

در چه مفهومی این امر یک پدیده فرهنگی به شمار می آید؟ چه تفاوتی هست میان شیوه خورد و خوراک انسان و حیوان؟

هگل تمایزی میان رابطه انسان با جهان و رابطه حیوان با جهان، همچون دو شکلِ متفاوت خوردن ترسیم می کند. حیوانات رابطه ای معکوس با ابژه دارند چرا که آنها به سادگی آن را می بلعند. رابطه معکوس انسان ها، اما، منعکس است: درواقع انسان ابژه را نمی بلعد، اما به طور تجریدی آن را تلفیق می کند، و از این راه فضایی درونی می آفریند که چیزی نیست جز سوژه. این واریاسونی درباره رقص و آوازِ انسانگرای باستان است. به گونه ای فزاینده من مجذوبِ مرز فلسفی میان انسان و حیوان شده ام، که آن نیز بدل به بررسیِ حدودِ سنتی میان فرهنگ و طبیعت می شود. من برگزیده شده ام تا این موضوع را از راهِ اندیشمندانی که انگار خودبسندگیِ اومانیسم را به گونه ای عمیق به پرسش کشیده اند، بررسی کنم: هایدگر و لویناس. با وجود انتقادهای شان به مفهوم سنتی سوژه، آنها با اصرار بر یک تمایزِ مطلق میانِ انسان ها و حیوان ها، همچنان اومانیست می مانند. تاسیسِ موضعِ ممتازِ انسان، نیازمندِ قربانی کردن و بلعیدن حیوانات است. حتا لویناس خواهان قربانی کردن قربانی هم نیست.

اما از دید هایدگر، عمل تاویلی به طور حتم پیرامون درونی کردن و آمیختن نیست، نه؟

نه به این سادگی، از آنجا که او انگاره ی یک درونیتِ ذهنی را منحل کرد. اما تفاوت، خود، میان آنچه که مال خودِ فرد است و آنچه که بیگانه است، باقی می ماند – فهمیدن هنوز یک جذب و درونی سازی است. هایدگر فیلسوفی به پرولعیِ هگل نیست؛ اینگونه نیست که برای او هم همه چیز جذب شدنی و درآمیختنی باشد. آنچه که هایگر تفاوت هستی شناسانه میان هستی (Sein) و هستنده (Seienden) می نامد – که البته جوهره ی اصلی فلسفه او هم هست- گونه ای حریم را نشان می دهد. هستی همواره دست نایافتنی می ماند. هستی هرگز همچون هستی به دست داده نمی شود، چیزی در جهان که بتوان نامش نهاد و با پرسشِ چه؟ تسخیرش کرد. هستی بر هستنده ها برتری می یابد – هستی از نامیدنِ زبانشناختی سرباز می زند.

پس شما تفاوت هستی شناسانه ی هایدگر را برای مرزگذاری میانِ آنچه که می تواند خورده شود و آنچه که نمی تواند خورده شود، به کار می بندید؟

بله به درستی. تفاوت هستی شناسانه مرزِ میانِ آنچه می تواند جذب و درونی شود و آنچه از پیش در تمامی درآمیزش ها پیش فرض شده است، که این خود دسترس ناپذیر است. این بسیار ژرف و سخت است که این جنبش را در مفهوم هایدگریِ هستی درک کنیم. هستی، هستنده ها را در جهان دست یافتنی می کند، اما خود پس می نشیند. این حرکت همان است که هایدگر das Ereignis می نامد – رویداد ( یا" در حال وقوع"). اما تا آنجا که اومانیسمِ مشروط هایدگر نگران آن است آن چه که صریحاً انسان را از درون بشر به کف دست ورا می برد، مرز میان انسان و حیوان هنوز همچون چیزی که به پرسش کشیدن اش ناممکن است، باقی می ماند. این نه یک انسانگرایی سنتی بلکه قصد مکان یابی است – مکان (دازاین) جایی که معنا می تواند دریافت شود. موقعیت به روشنی همچون انسان تلقی نشده است، اما هایدگر با این حال، توصیفی از این مکان به دست می دهد که حیوانات در بیرونِ آن قرار می گیرند. هایدگر می گوید تنها انسان دست دارد و از راهِ دست، به جهانی از جنبشِ معنادار دست یافته است. با این وجود میمون، تنها دارای “Greifsorgane” ( اندام هایی برای به چنگ آوردن) است و از این رو از قلمروِ انسان ها بیرون است. این تمایز میانِ دست و اندامی برای چنگ انداختن چیزی نیست که هایدگر با مطالعه روی بوزینه ها در جنگل های سیاه جنوب غربی آلمان به آن رسیده باشد، اما ماهیتی تماماً قراردادی دارد. اینجا، همچون همیشه، اومانیسم روی قربانی کردنِ حیوان آرمیده است، روی بلع ضمنی حیوان.

آیا خوردن نمادین همواره یک پیش شرطِ نادیدنی اندیشه باقی می ماند؟ یا این دسته از استعاره ها در دلِ کارِ شاعران و هنرمندانِ خاصی پدیدار می شود؟

بله، البته. اخیراً فیلم پیتر گرینوی را درباره آشپز و دزد دیدم – در این فیلم، من ساختار آدمخوارانه ی قربانی را که نخست در جای دیگری دیده ام، یافتم. این فیلم به گونه ای خوف انگیز صریح و روشن است. سه سمینار آخرم نیز به قطعه ای از نوالیس که در آن واقعاً همه چیز را می توان یافت، اختصاص یافته اند. او راز باشکوهِ آیین عشای ربانی را به بنیادی ترین بیانِ تلفیقِ آدمخوارانه ی بدنِ دوست پیوند می دهد. آنچه که اهمیت دارد "لذت بردن از جسمِ اوست در هر بار گاز زدن و لذت بردن از خونش در هر جرعه، با توصیفی جسورانه و ورا حسانی." و شخص می تواند با شگفتیِ یکسان و نگرشی صریحاً به واژه درآمده، در درامِ "پنتسیلیا" ی کلایست رو در رو شود، آنجا که آرزویِ آدمخوارانه، آزادانه تجلی خود را می یابد. عشق ورزیدن بدون فرو بلعیدن به یقین باید بی اشتهایی و بی اشتیاقی باشد...

این روزها درگیر چه کاری هستید؟

در حال حاضر روی آیین های پرستشی (عبادی) که نگرشی فرهنگی از طعام را بیان می دارند، متمرکز شده ام: آنچه که شخص مجاز به خوردن اش هست، آنچه که شخص مجاز به خوردنش نیست. نگرش های گونه گونی که فرهنگ های متفاوت درباره ی پس مانده دارند - مناسک پس مانده شناسا – البته به همان اندازه به این عقده وابسته اند. هم اکنون با روش خودم به استنادِ حجمِ گسترده ی مفادِ انسان شناسانه کار می کنم، و به مطالعاتِ نظری ام در رابطه با فهم و احساسِ خوردن و دفع کردن می پردازم – فریزر، فروید، باتای، و دیگران.
این خوانشی است درباره ی پدیده های فرهنگیِ فشرده که من پیشتر هم روی شان کار کرده بودم. پیش از این، با شرح جزئیات عظیمی، برای مجازهایِ تلفیق در سخن هگلی گواه آوردم. همانگونه که یادآور شدم این کار را در کتابم ناقوس عزا انجام دادم. البته این کار توسط Werner Hamacher در لبریزی (Pleroma) هم انجام شده بود، که احتمالا شما با آن آشنا هستید. افزون بر این من در جست و جوی اشکالِ همانند در فیلسوفان و گفتمان های نظریِ دیگر هم بوده ام. در پیش گفتارم برای پژوهش مریا توروک و نیکلاس ایبراهام بر روی انسان گرگ، عملِ بلع را در نظریه های سوگواری و سودازدگیِ فروید تحلیل کرده ام. و در متن ام "Economimesis" کوشیده ام تا نشان دهم چگونه مفهومی اقتصادی برآمده از گوارش، چشم اندازِ امرِ زیبا در زیبایی شناسیِ کانتی را تابعِ حکم خود کرده است. مادام که زیبا نامی برای سوخت و سازِ هماهنگ و متوازن باشد، اقتصادِ بسته، در مخاطره از درون توسط بی میلی و بیزاری باقی می ماند، و این تحلیل وابسته به امرِ زیبا کنار می افتد، هنگامی که به نقطه ی دفع و استفراغ می رسد – نقطه ای که در آن اقتصاد بر حسبِ آنچه مطلقاً جذب ناشدنی است، به کرانِ خود می رسد.
هم چنان که می توان دید، رغبتِ فعلی به استعاره ی گوارش در اندیشه ی نظری چیز تازه ای برای من نیست - بیست سال پیش بود که من ناقوس عزا را نوشتم. آنچه هم اکنون مترصد آن هستم، گستردنِ زمینه ی پژوهش از فلسفی و نظری تا به زمینه ی عموماً فرهنگی است.
[ گفت و گوی ما هنگامی که زنگ تلفن به صدا در آمد معوق ماند. بعد از دقایقی چند، دریدا با خنده ای بر رخ بازگشت. پشت تلفن دوستش امانوئل لویناس بود.]
همیشه همان قضیه است. او همیشه فکر می کند که من در صددِ معوق گذاشتنِ مکالمه ام پیش از آنکه پایان بیابد، و پیوسته با فریادهای اندیشناک و مضطرب حرف مرا قطع می کند: الو، الو! او، کسی که درباره ی ایمان به دیگری بحث می کند . . .
[دریدا اکنون پیرامون رابطه اش با لویناس می گوید. دریدا بر اصالتِ لویناس عمیقاً تاکید می کند، اما هم چنین نقاطی را نشان می دهد که در اومانیسم او مسئله ساز اند.]
لویناس، بیشتر از هر کس دیگری، بر دسترسی ناپذیریِ بلندبالای دیگری تاکید می کند. دیگری هرگز نمی تواند هم چون حضور ادراک شود، تنها می تواند با مفهوم هایی هم چون رد ها و رویه ها (ظواهر بیرونی) درک شود. او به تمامی با متافیزیکِ پدیدارشناسانه ی حضور گسسته است – دیگری هرگز نمی تواند در کنشِ نظری ادراک شود، تنها می تواند به واسطه ی مسئولیتِ اخلاقی ادراک شود: من در برابر دیگری مسئولم. اما این مسئولیت تنها در برابر یک انسانِ دیگر صدق می کند. اومانیسمِ لویناس بر اساسِ کنارگذاری و بیرون نهادنِ حیوان شکل گرفته است، درست همچون اومانیسمِ هایدگر. فرمان کتاب مقدس "نبایست کسی را بکشی" برایِ انسان ها صدق می کند، اما از حیوان ها صرف نظر می کند. فرهنگِ ما بر روی یک ساختارِ قربانی کردن آرمیده است. ما همگی در آغشته به خوردنِ گوشت (بدن) هستیم – خواه واقعی، خواه نمادین. در گذشته، پیرامونِ "کلام محوری" قضیبیِ غرب سخن گفته ام. اکنون میل دارم آن را با پیشوندِ کارنو – (گوشت) گسترش دهم: " کارنوفالوگوسنتریسم." ما همگی – حتا همه ی گیاهخواران- در مفهومِ نمادین اش گوشتخوارانِ بالا رده ایم.

چگونه این پروژه حجیم و توده وار پیرامون خوردن با شالوده شکنی در ارتباط است؟ چنان که ما آمده ایم تا همین را بفهمیم. اگر بتوان فهمیدن را با گونه ای از خوردن مقایسه کرد، خوانش شالوده شکنانه ی یک متن چگونه خواهد بود؟

به این معنی که برای آنچه که نمی تواند خورده شود احترام قایل باشیم – احترام برای آن چه که در یک متن نمی توانیم جذب و تلفیق اش کنیم. اندیشه های من پیرامون حدود خوردن، در تمامیتِ خود همان الگویی را پی می گیرند که نظریه های من پیرامون عدم تعین و ترجمه ناپذیری در یک متن. همیشه پس مانده ای هست که امکان خواندنش نیست، که بایست غریب بماند. این پس مانده هرگز نمی تواند به گونه ای یکسان موردِ استنطاق واقع شود، اما مدام بایست از نو آن را جست، بایست هم چنان آن را نوشت.

پرسشگران: دنیل برنباوم و اندرس السن
دنیل برنباوم: گرداننده Städelschule و گالری Portikus در فرانکفورت و گرداننده ونیز بیونال 2009. و نویسنده انبوهی کتاب در زمینه هنر و فلسفه.
و اندرس السن: نویسنده ی سوئدی، استاد فلسفه در دانشگاه استکهلم، و عضو آکادمی سوئدی اعطا کننده ی جایزه ی نوبل ادبیات. السن حدود 15 جلد کتاب در زمینه شعر و تاریخ ادبیات نگاشته است.
این مصاحبه در 25 اکتبر 1990 صورت گرفته است. بخشی از متن سال ها پیش در روزنامه ی سوئدیِ اکسپرسن (15 فوریه 1991) به چاپ رسیده بود. چندین وبسایتِ اینترنتی هم ترجمه انگلیسیِ "برایان منینگ دلانی" از این گفت و گو را منتشر کرده اند.
و این هم برگردان فارسی. امیدوارم به مذاق تان خوش بیاید.

Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed