خورخه لوييس بورخس
برگردان: ح ف
جغرافياي دقيق اتفاقات (دیویی داشت ميگفت) كه من ميخواهم شرح دهم چندان اهميتي ندارد. وانگهي، نامهايي همچون آمريتسار يا اوده در بوينس آيرس چه معنايي ميخواهد داشته باشد؟ از پسِ اين همه، تنها بگذاريد بگويم كه در آن سالها، آشوبهايي در يك شهر مسلماننشين برپا بود، و اينكه حكومت مركزي برای بازگرداندن نظم، در جست و جوی یکی از شایسته ترین مردمان شان بود. او مردي اسكاتلندي از تبار ناميِ جنگاوران بود، و در نژادش سنتِ خشونت را پیش می برد. تنها يك بار به او چشم دوختم، با اين همه نميبايست گيسهاي به شدت سياهش را فراموش كرده باشم، استخوانهاي برجستهي گونهاش را، آن دهان و دماغ طماعاش را، و آن شانههاي پت و پهناش را، نمونهي نيرومندي از يك وايكينگ.
ديويد الكساندر گلنكيرن همان نامي است كه من امشب در داستانم به او خواهم داد؛ نامها برازندهاند، چه متعلقاند به پادشاهاني كه با گرزهاي آهنين حكم مي رانند. ديويد الكساندر گلنكيرن ( چنانكه من عادت كردهام اينگونه صدايش كنم) گمان ميكنم كه مردي بود هراسان؛ صرفاً خبرهايي از آمدنِ او به شهر براي سركوبيِ شهر بسنده بود. اما اين كار او را از دستزدن به شماري از اقداماتِ قدرتمندانه باز نميداشت. چند سالي گذشته بود. شهر و دور و برِ دورافتادهاش در آرامش به سر مي بردند. سيكها و مسلمين نفرتِ ديرينهشان را كنار گذاشته بودند كه يكباره گلنكيرن ناپديد شد. طبعاً به اندازهي كافي شايعاتي بود مبني بر اينكه او ربوده و يا كشته شده.
مافوقام تاكيد بر پنهان كردنِ آنچه كه از طريق او دستگيرم شده بود، ميكرد و روزنامهها هيچ نظري دربارهي ناپديدشدنش از خود بروز نميدادند ( حتا يادداشتِ كوتاهي هم از اين همه كه من گفتم به دست ندادند.) مشهور است كه هندوستان وسيعتر از جهان است؛ گلنكيرن همو كه شايد نيرومندترين آدمِ شهر بود، از آنجا كه با امضايي سرسري و ناخوانا در پاي بعضي اسناد روي كار آمده بود، چيزي بيشتر از يك چرخدنده در دستگاهِ امپراتوري نبود. تحقيقاتِ پليسِ محلي به جايي نرسيد. مافوقام بر اين بود كه يك شهروند عادي، يك غيرنظامي كه كمتر به چشم ميآمد و كمتر بدگماني به دست ميداد، به حتم به نتايج بهتري ميرسيد. سه يا چهار روز ديرتر (فاصلهها در هند بخشندهاند) من به ماموريت خودم گماشته شده بودم و بياميدِ كاميابي در دل خيابانهاي شهرِ هر روزه كه مردي را از روي خودش روفته بود، كار خودم را ميكردم.
ميشود گفت به يكباره حضورِ ناديدني توطئهاي را براي مكتوم نگاهداشتنِ سرنوشت شوم گلنكيرن احساس كردم. (به گمان من) هيچ روحي در شهر نبود، مگر اينكه به راز درآميخته بود و روحي نبود مگر اينكه سوگند به پنهانكردنِ آن راز خورده بود.
بيشتر مردم به مجردِ پرس و جو، مدعي بيخبري و جهالتي بيكران مي شدند؛ نميدانستند گلنكيرن كيست، هرگز او را نديده بودند، هرگز نشنيده بودند كسي با او همكلام شده باشد. ديگراني هم بودند كه درست يك ربع ساعت پيش از اينكه اينجا و آنجا حرفش سر زبانها افتاده باشد براي يك لحظه او را ديده بودند، و حتا مرا به سوي خانهاي كشاندند كه دو نفر واردش شده بودند به طوري كه هيچچيزشان آشكار نبوده، و يا اينكه آن لحظه را از خاطر برده بودند. برخي از آن دروغگويان باريكبين و حرفهاي آنقدر دروغ سرِ هم ميكردند كه مي رفت از پا دربيايم. شاهدان دروغين هرطوري بود خشمم را از آن همه دروغي كه به هم ميبافتند، فرو مي نشاندند و دروغهاي ديگري به دست ميدادند. من باورشان نداشتم، اما خوب جرات ردكردنشان را هم نداشتم. يك روز بعدازظهر نامهاي به دستم رسيد شامل تكهكاغذي كه رويش يك نشاني بود.
وقتي به نشاني دست يافتم، آفتاب رخت بسته بود. محلهاي بود فقيرنشين اما بي داد و بيداد. خانه را يافتم. به تمامي از كار افتاده، عمرش را كرده بود. از توي كوچه نگاهي انداختم به رديفِ محوطههاي دروني سنگفرشنشده، جايي در انتهاي دور حياطها، شكافي به چشمانم آمد. آنجا، چندي از مراسمِ مخصوص مسلمانان برپا بود. يكباره مردِ نابينايي با عودِ سرخفامي وارد شد.
پيشِ پاي من، پيرمردِ فرتوتي، بيحركت همچون شيئي بيجان در آستانه قوز كرده بود. بهتان خواهم گفت او به چه ميماند، آخر او پارهاي اساسي از داستان ماست. ساليانِ دراز او را فرسوده و ساييده بود، به همان صافي و صيقليِ سنگي كه آب بسايدش، يا جملهاي كه از زايشهاي آدمي جلا بيابد. ژندههاي كهنهي بلندي بدنش را پوشانده بودند. خوب به چشم من كه اينطور ميآمد، و پارچهاي كه به دور سرش پيچيده بود يك ژندهي كهنهي ديگر. در تاريكيِ شب، صورتِ سياه و ريشِ سفيدش را بالا گرفت، بيمقدمه سرِ حرفزدن با او درآمدم. در آن لحظه براي هميشه از فكرِ پيداكردنِ ديويد الكساندر گلنكيرن بيرون آمده بودم. پيرمرد مرا نميفهميد، (شايد براي اينكه مرا نميشنيد) اما من بايد از گلنكيرن برايش ميگفتم از اينكه او يك حكمران است و اينكه من پياش ميگردم.
حينِ گفتم اين حرفها، احساسي از بيهودگيِ بازجويي از اين پيرمرد دربارهي كسي كه وجودش درنهايت بيش از يك شايعهي مبهم نبود، داشتم. (فكر كردم) اين مرد شايد ميتوانست خبرهايي از قيام و یا از اکبر به دست دهد، نه اما خبري از گلنكيرن. آنچه كه به من گفت ترديدم را از ميان برد.
با شگفتيِ كممايهاي فرياد زد « يك حكمران، حكمراني كه خودش را گم و گور كرده و دارند دنبالش ميگردند. وقتي من بچه بودم اين اتفاق افتاده. تاريخِ وقايع به خاطرم نميمانند. با اين همه ميدانم كه نيكالزاين (نيكلسن) هنوز جلوي ديوار دهلي به قتل نرسيده بود. زمانِ سپري شده، در خاطر ميماند. شايد بتوانم رخدادهاي بعدي را به خاطر بياورم. قهرِ خداوند، بندگان را به حالِ خود واگذاشته بود تا به دامِ تباهي و نابودي درافتند. دهانِ مردان آكنده از كفرگويي، حيله و خدعه بود. اما هنوز بودند كساني كه از دامنِ شر دور بودند، و آن زمان كه روشن شد ملكه مترصدِ فرستادن مردي است تا در اين سرزمين قانون انگلستان را به اجرا دربياورد، آنهايي كه كمتر شرور بودند خوشحال بودند، از اين رو كه فكر ميكردند بالاخره قانون بهتر از بيقاعدگي و آشفتگي است. فرستادهي مسيحي بر ما وارد شد اما طولي نكشيد كه او هم آغاز به خدعه و تعدي بر ما كرد، با روپوشيدنِ جنايتهاي نفرتبار و فروختن آرا به جنايتكاران. در آغاز ما او را مقصر نميدانستيم؛ آن گونه عدالتِ انگليسي كه او ترتيباش را ميداد براي هيچ كس مانوس نبود، و افراطكاريهاي آشكارِ حكمرانِ نوآمده شايد به عنوان استدلالهاي محرمانه، قابل قبول و قطعي به اجرا در ميآمد. هر كسي بايد يك دليلِ وجودي در كتاب زندگياش داشته باشد، ماها خيلي دوست داشتيم به او حق بدهيم، اما نزديكي او با تماميِ حكمرانانِ شرير و نابكارِ سرتاسرِ جهان، آشكارتر از اينها بود كه ميشد ازش چشم پوشيد، دستِ آخر اينكه مجبور به پذيرفتنِ اين شديم كه او خيلي ساده يك مرد شرير است. كه يك حاكمِ ستمگر بيشتر نيست. مردم بدبخت ( به خونخواخيِ خويش براي پا در هوا ماندنِ آن همه اميدِ واهي كه يك زماني در چنتهي حاكم نوآمده ميجستند) به فكر ربودن و به پاي محكمهكشاندنش افتادند. حرف خالي به هيچ دردي نميخورد. بايد نقشههايشان را عملي ميكردند. شايد هيچكس به جز آنها كه خيلي احمق يا خيلي جوان بودند اعتقاد به عمليبودنِ اين نقشههاي عجولانه و بيپروا نداشتند. اما هزاران هزار از سيكها و مسلمانان، سرِ حرفشان ماندند و يك روز - ناباورانه- دست به كاري كه غيرممكن پنداشته ميشد، بردند. حكمران را دستگير و آنسوتر در خانهاي رعيتي در هومهي شهر زندانياش كردند. آنوقت همهي آنهايي كه از او زيان ديده بودند، گردِ هم آمدند، همانهايي كه به واسطهي حاكمِ نابكار از همسر يا پدر و مادر خود محروم شده بودند، در طي آن سالها كه شمشير جلاد يك لحظه هم نياسوده بود. دستِ آخر – اين يكي شايد دشوارتر از همه بود – حاكمي ديگر فراخواندند تا دربارهي حاكمِ نابكار حكم براند.»
در اين لحظه، با ورود چند زن به خانه، ميانِ حرفهاي پيرمرد وقفه افتاد. سپس به آهستگي پيِ حرفهايش را گرفت. « مشهور است كه هيچ زايش و آفرينشي نيست كه در درونش اين چهار مردِ راد را در بر نگرفته باشد، چهار رادمردي كه پايههاي پنهاني جهاناند، و پيش از آفريدگار جهان به قضاوت دربارهي آدمي مينشينند. يكي از اين مردان درصددِ داوری كامل و تمامعياری است. اما كجا ميشود آنها را پيدا كرد، چنانكه خودشان در جهان، گم و بينام، سرگردان باشند، و حتا خودشان همديگر را وقت رويارويي بازنشناسند، و بيخبر از تقدير والايي باشند كه متعلق به ايشان است؟
آنوقت يكي درآمد كه پس اگر تقدير، ما را از دستاويزي به خردمندان بازداشته، پس بايست به دنبال يك ابله بگرديم . اين عقيده غالب شد. با وجودِ محققين قرآن، استادان علم حقوق،سيكهايي كه نام شيرمردان را يدك ميكشيدند، آنها كه به خداي يگانه سجده ميبردند، هندوهايي كه انبوهي از خدايان را ميپرستيدند، راهبانِ ماهاويرايي كه عقيده داشتند شكل جهان به هيئتِ مردي است با پاهايي كه هريك را به يك سو دراز كرده، پرستندگانِ آتش، جهودانِ سيهچرده كه براي خود درباري به هم زده بودند، با اين همه حكمِ نهايي به مردي ديوانه واگذاشته شد.»
پيرمرد اين را كه گفت، به خاطر مردمي كه داشتند مراسم را ترك ميكردند حرفش را بريد.
به تكرار گفت: « به مردي ديوانه، از آن رو كه حكمتِ خداوند از دهانش درميآيد و غرور انساني را شرمآگين ميكند. نام او فراموش شده يا اينكه هرگز مشهور نبوده، با اين همه او رفته است، از ميانِ پيچ و خمِ كوچهها، برهنهتن يا با ژندهاي به تن برهنه، بازيكنان با انگشتانش، و در همان حال دستاندازان به تنهي درختان.»
اين از طاقت ذهن من بيرون بود. گفتم: وانهادنِ قضاوت بر عهدهي مردي ديوانه، به مثابهي ابطال محاكمه بوده.
پاسخاش اين بود: « متهم، حكم را پذيرفت، شايد با ديدنِ اين خطر كه چنانچه آزادش ميكردند، آنوقت توطئهگران دست به كار ميشدند. و او خوب ميدانست كه فقطافقط از سوي مردي ديوانه ميشد انتظارِ حكمِ مرگ را نداشت. شنيدم كه خندهاش گرفته، وقتي بهش گفته شده كه حاكم چه كسي است. محاكمه بسيار روزها و شبها به درازا كشيد. و همين طور با افزايش شمارِ شاهدان و گواهان بيشتر به تعويق افتاد.»
پيرمرد مكث كرد. چيزي بود كه آزارش ميداد. به خاطر پل زدن ميان وقفههاي زماني ازش پرسيدم، دستآخر چند روز به درازا كشيد؟
جواب داد: «دستكم نوزده روز. »
مردمي كه داشتند مراسم را ترك ميكردند دوباره حرف پيرمرد را قطع كردند.
شراب به مسلمين حرام شده است، اما صورتها و صداهايشان به مستها ميمانست. يكيشان هنگام رفتن به فرياد چيزي به پيرمرد گفت.
« درست نوزده روز»، پيرمرد يكراست رفت سر اصل مطلب.« سگِ بيوفا حكم صادرشده را شنيد و چاقوي جراحي روي گلويش سور گرفت».
پيرمرد با خشونت و سرخوشي اينها را به زبان آورده بود. حالا با لحني ديگرگونه داشت داستان را به پايان ميبرد.« او بي هول و هراس مُرد؛ در دل پستترينِ مردان هم اندكي تقوا هست. »
ازش پرسيدم: اين همه در كجا روي داد؟ در همان خانهي رعيتي؟
براي نحستين بار به چشمانم نگاهي انداخت. بعدش اوضاع را به آرامي و با سنجيدن حرفهايش روشن كرد.
« من گفتم كه او در يك خانهي رعيتي حبس شده بود، نگفتم كه همانجا هم به محك گرفته شد. او در اين شهر محاكمه شد، در خانهاي مانند هر خانهي ديگري، مانند همين يكي. هر خانهاي فقط كمي با ديگري فرق دارد. مهم دانستن این است که خانه در دوزخ بر پا شده باشد يا در بهشت؟»
ازش دربارهي تقدير توطئهگران پرسيدم.
با شكيبايي به من گفت:« نميدانم، اين چيزها سالها پيش رخ داده و حالا همگي از خاطر رفتهاند. شايد آنچه كه آنها كردند از سوي مردان محكوم شده باشد، اما نه از سوي خداوند.»
حين گفتن اين حرفها، از جا برخاست. من اين حرفش را چنان اختتامي تلقي كردم، و از آن لحظه ديگر من براي او وجودِ خارجي نداشتم. مردان و زنان از هر كنج و كنارِ پانجاب، به ما هجوم آوردند، نيايشكنان و مناجاتكنان. نزديك بود ما را هم به كناري بروبند. در شگفتم كه چگونه از دلِ آن محوطههاي تنگ و باريك كه كمي بيشتر از يك راهروي دراز جا داشتند، اين همه آدم ميتوانستند به بيرون سرازير شوند. ديگران كه مالِ خانههاي همسايه بودند، انگار از روي ديوارها ميجستند. با هل دادن و فحشدادن، به زحمت راهم را از ميانشان باز كردم. در دل محوطههاي مياني به مردي عريان برخوردم. با تاجي از گلهاي زرد، كه هركسي از راه ميرسيد، مي بوسيدش و در آغوش ميكشيدش، با خنجري در دست. خنجر لكه دار بود چه كه مرگِ گلنكيرن را معامله كرده بود. بدن تكهپاره اش را در طويلهي پشتي يافتم.
Send to: