‏نمایش پست‌ها با برچسب Literature. نمایش همه پست‌ها

 

Posted by Inscriber in ,


مرد در آستانه
خورخه لوييس بورخس
برگردان: ح ف


بيوي كازارس در برگشت از لندن به بوينس آيرس با خودش يك خنجر عجيب با تيغه‌ي سه‌گوش و دسته‌اي به شكلِ حرف H آورده بود. يكي از دوستان‌مان، كريستوفر دیویی از هيات بريتانيايي، به ما گفت كه چنين سلاحي بيشتر در هند به كار مي رفته. اين اضهار نظر او را به اشاره به داشتن شغلي در آن سرزمين در فاصله‌ي زماني بين دو جنگ واداشت. ("Ultra Auroram et Gangen"، من گفته‌ي او به لاتين را نقلِ تحريف‌شده‌ي خطي از كتاب جواني يافتم. ) از ميان داستان‌هايي كه دوست‌مان در آن شب با آن‌ها از ما پذيرايي كرد من دست به نوشتن همين كه در پي مي‌آيد مي‌برم. البته شرحِ من به آن واقعه وفادار خواهد بود. باشد كه خداوند مرا از وسوسه‌ي افزودن جزئياتِ اتفاقي يا سنگين‌بار كردنش با دست بردن و افزودن پاره‌هايي از شخصيتِ شرقيِ داستانِ كيپلينگ به واقعه، دور نگه دارد. بايد گفت كه داستان، سادگي باستاني صريحي دارد كه مي‌خواهد به خاطر گمنام ماندن‌اش افسوس بخوريم – شايد بي‌پرده به خاطر اينكه در كتاب هزار و يك شب نيامده.
جغرافياي دقيق اتفاقات (دیویی داشت مي‌گفت) كه من مي‌خواهم شرح دهم چندان اهميتي ندارد. وانگهي، نام‌هايي همچون آمريتسار يا اوده در بوينس آيرس چه معنايي مي‌خواهد داشته باشد؟ از پسِ اين همه، تنها بگذاريد بگويم كه در آن سال‌ها، آشوب‌هايي در يك شهر مسلمان‌نشين برپا بود، و اينكه حكومت مركزي برای بازگرداندن نظم، در جست و جوی یکی از شایسته ترین مردمان شان بود. او مردي اسكاتلندي از تبار ناميِ جنگاوران بود، و در نژادش سنتِ خشونت را پیش می برد. تنها يك بار به او چشم دوختم، با اين همه نمي‌بايست گيس‌هاي به شدت سياهش را فراموش كرده باشم، استخوان‌هاي برجسته‌ي گونه‌اش را، آن دهان و دماغ طماع‌اش را، و آن شانه‌هاي پت و پهن‌اش را، نمونه‌ي نيرومندي از يك وايكينگ.
ديويد الكساندر گلنكيرن همان نامي است كه من امشب در داستانم به او خواهم داد؛ نام‌ها برازنده‌اند، چه متعلق‌اند به پادشاهاني كه با گرز‌هاي آهنين حكم مي رانند. ديويد الكساندر گلنكيرن ( چنان‌كه من عادت كرده‌ام اينگونه صدايش كنم) گمان مي‌كنم كه مردي بود هراسان؛ صرفاً خبرهايي از آمدنِ او به شهر براي سركوبيِ شهر بسنده بود. اما اين كار او را از دست‌زدن به شماري از اقداماتِ قدرتمندانه باز نمي‌داشت. چند سالي گذشته بود. شهر و دور و برِ دور‌افتاده‌اش در آرامش به سر مي بردند. سيك‌ها و مسلمين نفرت‌ِ ديرينه‌شان را كنار گذاشته بودند كه يكباره گلنكيرن ناپديد شد. طبعاً به اندازه‌ي كافي شايعاتي بود مبني بر اينكه او ربوده و يا كشته شده.
مافوق‌ام تاكيد بر پنهان كردنِ آنچه كه از طريق او دستگيرم شده بود، مي‌كرد و روزنامه‌ها هيچ نظري درباره‌ي ناپديد‌شدنش از خود بروز نمي‌دادند ( حتا يادداشتِ كوتاهي هم از اين همه كه من گفتم به دست ندادند.) مشهور است كه هندوستان وسيع‌تر از جهان است؛ گلنكيرن همو كه شايد نيرومندترين آدمِ شهر بود، از آنجا كه با امضايي سرسري و ناخوانا در پاي بعضي اسناد روي كار آمده بود، چيزي بيشتر از يك چرخ‌دنده در دستگاهِ امپراتوري نبود. تحقيقاتِ پليسِ محلي به جايي نرسيد. مافوق‌ام بر اين بود كه يك شهروند عادي، يك غيرنظامي كه كم‌تر به چشم مي‌آمد و كم‌تر بدگماني به دست مي‌داد، به حتم به نتايج بهتري مي‌رسيد. سه يا چهار روز ديرتر (فاصله‌ها در هند بخشنده‌اند) من به ماموريت خودم گماشته شده بودم و بي‌اميدِ كاميابي در دل خيابان‌هاي شهرِ هر روزه كه مردي را از روي خودش روفته بود، كار خودم را مي‌كردم.
مي‌شود گفت به يكباره حضورِ ناديدني توطئه‌اي را براي مكتوم‌ نگاه‌داشتنِ سرنوشت شوم گلنكيرن احساس كردم. (به گمان من) هيچ روحي در شهر نبود، مگر اينكه به راز درآميخته بود و روحي نبود مگر اينكه سوگند به پنهان‌كردنِ آن راز خورده بود.
بيشتر مردم به مجردِ پرس ‌و ‌جو، مدعي بي‌خبري و جهالتي بي‌كران مي شدند؛ نمي‌دانستند گلنكيرن كيست، هرگز او را نديده بودند، هرگز نشنيده بودند كسي با او هم‌كلام شده باشد. ديگراني هم بودند كه درست يك ربع ساعت پيش از اينكه اينجا و آنجا حرفش سر زبان‌ها افتاده باشد براي يك لحظه او را ديده بودند، و حتا مرا به سوي خانه‌اي كشاندند كه دو نفر واردش شده بودند به طوري كه هيچ‌چيزشان آشكار نبوده، و يا اينكه آن لحظه را از خاطر برده بودند. برخي از آن دروغ‌گويان باريك‌بين و حرفه‌اي آنقدر دروغ سرِ هم مي‌كردند كه مي رفت از پا دربيايم. شاهدان دروغين هرطوري بود خشمم را از آن همه دروغي كه به هم مي‌بافتند، فرو مي نشاندند و دروغ‌هاي ديگري به دست مي‌دادند. من باورشان نداشتم، اما خوب جرات رد‌كردن‌شان را هم نداشتم. يك روز بعد‌از‌ظهر نامه‌اي به دستم رسيد شامل تكه‌كاغذي كه رويش يك نشاني بود.
وقتي به نشاني دست يافتم، آفتاب رخت بسته بود. محله‌اي بود فقير‌نشين اما بي‌ داد و بيداد. خانه را يافتم. به تمامي از كار افتاده، عمرش را كرده بود. از توي كوچه نگاهي انداختم به رديفِ محوطه‌هاي دروني سنگفرش‌نشده، جايي در انتهاي دور حياط‌ها، شكافي به چشمانم آمد. آنجا، چندي از مراسمِ مخصوص مسلمانان برپا بود. يكباره مردِ نابينايي با عودِ سرخ‌فامي وارد شد.
پيشِ پاي من، پيرمردِ فرتوتي، بي‌حركت همچون شيئي بي‌جان در آستانه قوز كرده بود. به‌تان خواهم گفت او به چه مي‌ماند، آخر او پاره‌اي اساسي از داستان ماست. ساليانِ دراز او را فرسوده و ساييده بود، به همان صافي و صيقليِ سنگي كه آب بسايدش، يا جمله‌اي كه از زايش‌هاي آدمي جلا بيابد. ژنده‌هاي كهنه‌ي بلندي بدنش را پوشانده بودند. خوب به چشم من كه اينطور مي‌آمد، و پارچه‌اي كه به دور سرش پيچيده بود يك ژنده‌ي كهنه‌ي ديگر. در تاريكيِ شب، صورتِ سياه و ريشِ سفيدش را بالا گرفت، بي‌مقدمه سرِ حرف‌زدن با او درآمدم. در آن لحظه براي هميشه از فكرِ پيداكردنِ ديويد الكساندر گلنكيرن بيرون آمده بودم. پيرمرد مرا نمي‌فهميد، (شايد براي اينكه مرا نمي‌شنيد) اما من بايد از گلنكيرن برايش مي‌گفتم از اينكه او يك حكمران است و اينكه من پي‌اش مي‌گردم.
حينِ گفتم اين حرف‌ها، احساسي از بيهودگيِ بازجويي از اين پيرمرد درباره‌‌ي كسي كه وجودش درنهايت بيش از يك شايعه‌ي مبهم نبود، داشتم. (فكر كردم) اين مرد شايد مي‌توانست خبرهايي از قيام و یا از اکبر به دست دهد، نه اما خبري از گلنكيرن. آنچه كه به من گفت ترديدم را از ميان برد.
با شگفتيِ كم‌مايه‌اي فرياد زد « يك حكمران، حكمراني كه خودش را گم و گور كرده و دارند دنبالش مي‌گردند. وقتي من بچه بودم اين اتفاق افتاده. تاريخِ وقايع به خاطرم نمي‌مانند. با اين همه مي‌دانم كه نيكال‌زاين (نيكلسن) هنوز جلوي ديوار دهلي به قتل نرسيده بود. زمانِ سپري شده، در خاطر مي‌ماند. شايد بتوانم رخدادهاي بعدي را به خاطر بياورم. قهرِ خداوند، بندگان را به حالِ خود واگذاشته بود تا به دامِ تباهي و نابودي درافتند. دهانِ مردان آكنده از كفرگويي، حيله و خدعه بود. اما هنوز بودند كساني كه از دامنِ شر دور بودند، و آن زمان كه روشن شد ملكه مترصدِ فرستادن مردي است تا در اين سرزمين قانون انگلستان را به اجرا دربياورد، آن‌هايي كه كم‌تر شرور بودند خوشحال بودند، از اين رو كه فكر مي‌كردند بالاخره قانون بهتر از بي‌قاعدگي و آشفتگي است. فرستاده‌ي مسيحي بر ما وارد شد اما طولي نكشيد كه او هم آغاز به خدعه و تعدي بر ما كرد، با روپوشيدنِ جنايت‌هاي نفرت‌بار و فروختن آرا به جنايت‌كاران. در آغاز ما او را مقصر نمي‌دانستيم؛ آن گونه عدالتِ انگليسي كه او ترتيب‌اش را مي‌داد براي هيچ كس مانوس نبود، و افراط‌‌كاري‌هاي آشكارِ حكم‌ران‌ِ نوآمده شايد به عنوان استدلال‌هاي محرمانه‌، قابل قبول و قطعي به اجرا در مي‌آمد. هر كسي بايد يك دليلِ وجودي در كتاب زندگي‌اش داشته باشد، ماها خيلي دوست داشتيم به او حق بدهيم، اما نزديكي او با تمامي‌ِ حكم‌رانانِ شرير و نابكارِ سرتاسرِ جهان، آشكارتر از اين‌ها بود كه مي‌شد ازش چشم پوشيد، دست‌ِ آخر اينكه مجبور به پذيرفتن‌ِ اين شديم كه او خيلي ساده يك مرد شرير است. كه يك حاكم‌ِ ستم‌گر بيشتر نيست. مردم بدبخت ( به خونخواخيِ خويش براي پا در هوا ماندنِ آن همه اميدِ واهي كه يك زماني در چنته‌ي حاكم نوآمده مي‌جستند) به فكر ربودن و به پاي محكمه‌كشاندنش افتادند. حرف خالي به هيچ دردي نمي‌خورد. بايد نقشه‌هايشان را عملي مي‌كردند. شايد هيچ‌كس به جز آن‌ها كه خيلي احمق يا خيلي جوان بودند اعتقاد به عملي‌بودن‌ِ اين نقشه‌هاي عجولانه و بي‌پروا نداشتند. اما هزاران هزار از سيك‌ها و مسلمانان، سرِ حرف‌شان ماندند و يك روز - ناباورانه- دست به كاري كه غيرممكن پنداشته مي‌شد، بردند. حكمران را دستگير و آنسوتر در خانه‌اي رعيتي در هومه‌ي شهر زنداني‌اش كردند. آن‌وقت همه‌ي آن‌هايي كه از او زيان ديده بودند، گردِ هم آمدند، همان‌هايي كه به واسطه‌ي حاكمِ نابكار از همسر يا پدر و مادر خود محروم شده بودند، در طي آن سال‌ها كه شمشير جلاد يك لحظه هم نياسوده بود. دستِ آخر – اين يكي شايد دشوارتر از همه بود – حاكمي ديگر فراخواندند تا درباره‌ي حاكمِ نابكار حكم براند.»
در اين لحظه، با ورود چند زن به خانه، ميانِ حرف‌هاي پيرمرد وقفه افتاد. سپس به آهستگي پيِ حرف‌هايش را گرفت. « مشهور است كه هيچ زايش و آفرينشي نيست كه در درونش اين چهار مردِ راد را در بر نگرفته باشد، چهار رادمردي كه پايه‌هاي پنهاني جهان‌اند، و پيش از آفريدگار جهان به قضاوت درباره‌ي آدمي مي‌نشينند. يكي از اين مردان درصددِ داوری كامل و تمام‌عياری است. اما كجا مي‌شود آن‌ها را پيدا كرد، چنان‌كه خودشان در جهان، گم و بي‌نام، سرگردان باشند، و حتا خودشان همديگر را وقت رويارويي بازنشناسند، و بي‌خبر از تقدير والايي باشند كه متعلق به ايشان است؟
آنوقت يكي درآمد كه پس اگر تقدير، ما را از دستاويزي به خردمندان بازداشته، پس بايست به دنبال يك ابله بگرديم . اين عقيده غالب شد. با وجودِ محققين قرآن، استادان علم حقوق،‌سيك‌هايي كه نام شيرمردان را يدك مي‌كشيدند، آن‌ها كه به خداي يگانه سجده مي‌بردند، هندوهايي كه انبوهي از خدايان را مي‌پرستيدند، راهبانِ ماهاويرايي كه عقيده داشتند شكل جهان به هيئت‌ِ مردي است با پاهايي كه هريك را به يك سو دراز كرده، پرستندگان‌ِ آتش، جهودانِ سيه‌چرده كه براي خود درباري به هم زده بودند، با اين همه حكمِ نهايي به مردي ديوانه واگذاشته شد.»
پيرمرد اين را كه گفت، به خاطر مردمي كه داشتند مراسم را ترك مي‌كردند حرفش را بريد.
به تكرار گفت: « به مردي ديوانه، از آن‌ رو كه حكمتِ خداوند از دهانش در‌مي‌آيد و غرور انساني را شرم‌آگين مي‌كند. نام او فراموش شده يا اينكه هرگز مشهور نبوده، با اين همه او رفته است، از ميانِ پيچ و خم‌ِ كوچه‌ها، برهنه‌تن يا با ژنده‌اي به تن برهنه، بازي‌كنان با انگشتانش، و در همان حال دست‌اندازان به تنه‌ي درختان.»
اين از طاقت ذهن من بيرون بود. گفتم: وانهادن‌ِ قضاوت بر عهده‌ي مردي ديوانه، به مثابه‌ي ابطال محاكمه بوده.
پاسخ‌اش اين بود: « متهم، حكم را پذيرفت، شايد با ديدنِ اين خطر كه چنانچه آزادش مي‌كردند، آنوقت توطئه‌گران دست به كار مي‌شدند. و او خوب مي‌دانست كه فقطافقط از سوي مردي ديوانه مي‌شد انتظارِ حكمِ مرگ را نداشت. شنيدم كه خنده‌اش گرفته، وقتي بهش گفته شده كه حاكم چه كسي است. محاكمه بسيار روزها و شب‌ها به درازا كشيد. و همين طور با افزايش شمارِ شاهدان و گواهان بيشتر به تعويق افتاد.»
پيرمرد مكث كرد. چيزي بود كه آزارش مي‌داد. به خاطر پل زدن ميان وقفه‌هاي زماني ازش پرسيدم، دست‌آخر چند روز به درازا كشيد؟
جواب داد: «دست‌كم نوزده روز. »
مردمي كه داشتند مراسم را ترك مي‌كردند دوباره حرف پيرمرد را قطع كردند.
شراب به مسلمين حرام شده است، اما صورت‌ها و صداهايشان به مست‌ها مي‌مانست. يكي‌شان هنگام رفتن به فرياد چيزي به پيرمرد گفت.
« درست نوزده روز»، پيرمرد يكراست رفت سر اصل مطلب.« سگِ بي‌وفا حكم صادر‌شده را شنيد و چاقوي جراحي روي گلويش سور گرفت».
پيرمرد با خشونت و سرخوشي اين‌ها را به زبان آورده بود. حالا با لحني ديگرگونه داشت داستان را به پايان مي‌برد.« او بي هول و هراس مُرد؛ در دل پست‌ترينِ مردان هم اندكي تقوا هست. »
ازش پرسيدم: اين همه در كجا روي داد؟ در همان خانه‌ي رعيتي؟
براي نحستين بار به چشمانم نگاهي انداخت. بعدش اوضاع را به آرامي و با سنجيدن حرف‌هايش روشن كرد.
« من گفتم كه او در يك خانه‌ي رعيتي حبس شده بود، نگفتم كه همانجا هم به محك گرفته شد. او در اين شهر محاكمه شد، در خانه‌اي مانند هر خانه‌ي ديگري، مانند همين يكي. هر خانه‌اي فقط كمي با ديگري فرق دارد. مهم دانستن این است که خانه در دوزخ بر پا شده باشد يا در بهشت؟»
ازش درباره‌ي تقدير توطئه‌گران پرسيدم.
با شكيبايي به من گفت:« نمي‌دانم، اين چيزها سال‌ها پيش رخ داده و حالا همگي از خاطر رفته‌اند. شايد آنچه كه آنها كردند از سوي مردان محكوم شده باشد، اما نه از سوي خداوند.»
حين گفتن اين حرف‌ها، از جا برخاست. من اين حرفش را چنان اختتامي تلقي كردم، و از آن لحظه ديگر من براي او وجودِ خارجي نداشتم. مردان و زنان از هر كنج و كنارِ پانجاب، به ما هجوم آوردند، نيايش‌كنان و مناجات‌كنان. نزديك بود ما را هم به كناري بروبند. در شگفتم كه چگونه از دلِ آن محوطه‌هاي تنگ و باريك كه كمي بيشتر از يك راهروي دراز جا داشتند، اين همه آدم مي‌توانستند به بيرون سرازير شوند. ديگران كه مالِ خانه‌هاي همسايه بودند، انگار از روي ديوارها مي‌جستند. با هل دادن و فحش‌دادن، به زحمت راهم را از ميان‌شان باز كردم. در دل محوطه‌هاي مياني به مردي عريان برخوردم. با تاجي از گل‌هاي زرد، كه هركسي از راه مي‌رسيد، مي بوسيدش و در آغوش مي‌كشيدش، با خنجري در دست. خنجر لكه دار بود چه كه مرگِ گلنكيرن را معامله كرده بود. بدن تكه‌پاره اش را در طويله‌ي پشتي يافتم.

Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in ,


The Man on the Threshold
by Jorge Luis Borges


Bioy Casares brought back with him from London to Buenos Aires a strange dagger with a triangular blade and a hilt in the shape of an H; a friend of ours, Christopher Dewey of the British Council, told us that such weapons were commonly used in India. This statement prompted him to mention that he had held a job in that country between the two wars. ("Ultra Auroram et Gangen," I recall his saying in Latin, misquoting a line from Juvenal.) Of the stories he entertained us with that night, I venture to set down the one that follows. My account will be faithful; may Allah deliver me from the temptation of adding any circumstantial details or of weighing down with interpolations from Kipling the tale's Oriental character. It should be remarked that the story has a certain ancient simplicity that it would be a pity to lose—something perhaps straight out of the Arabian Nights.
The precise geography (Dewey said) of the events I am going to relate is of little importance. Besides, what would the names of Amritsar or Oudh mean in Buenos Aires? Let me only say, then, that in those years there were disturbances in a Muslim city and that the central government set out one of their best people to restore order. He was a Scotsman from an illustrious clan of warriors, and in his blood he bore a tradition of violence. Only once did I lay eyes on him, but I shall not forget his deep black hair, the prominent cheekbones, the somehow avid nose and mouth, the broad shoulders, the powerful set of a Viking. David Alexander Glencairn is what he'll be called in my story tonight; the names are fitting, since they belonged to kings who ruled with an iron scepter. David Alexander Glencairn (as I shall have to get used to calling him) was, I suspect, a man who was feared; the mere news of his coming was enough to quell the city. This did not deter him from putting into effect a number of forceful measures. A few years passed. The city and the outlying district were at peace; Sikhs and Muslims had laid aside their ancient enmities, and suddenly Glencairn disappeared. Naturally enough, there was no lack of rumors that he had been kidnapped or murdered.
These things I learned from my superior, for the censorship was strict and the newspapers made no comment on (nor did they even record, for all I recall) Glencairn's disappearance. There's a saying that India is larger than the world; Glencairn, who may have been all-powerful in the city to which he was destined by a signature scrawled across the bottom of some document, was no more than a cog in the administration of Empire. The inquiries of the local police turned up nothing; my superior felt that a civilian might rouse less suspicion and achieve greater results. Three or four days later (distances in India are generous), I was appointed to my mission and was working my way without hope of success through the streets of the commonplace city that had somehow whisked away a man.
I felt, almost at once, the invisible presence of a conspiracy to keep Glencairn's fate hidden. There's not a soul in this city (I suspected) who is not in on the secret and who is not sworn to keep it. Most people upon questioning professed an unbounded ignorance; they did not know who Glencairn was, had never seen him, had never heard anyone speak of him. Others, instead, had caught a glimpse of him only a quarter of an hour before talking to So-and-So, and they even accompanied me to the house the two had entered and in which nothing was known of them, or which they had just that moment left. Some of those meticulous liars I went so far as to knock down. Witnesses approved my outbursts, and made up other lies. I did not believe them, but neither did I dare ignore them. One afternoon, I was handed an envelope containing a slip of paper on which there was an address.
The sun had gone down when I got there. The quarter was poor but not rowdy; the house was quite low; from the street I caught a glimpse of a succession of unpaved inner courtyards, and somewhere at the far end an opening. There, some kind of Muslim ceremony was being held; a blind man entered with a lute made of a reddish wood.
At my feet, motionless as an object, an old, old man squatted on the threshold. I'll tell what he was like, for he is an essential part of the story. His many years had worn him down and polished him as smooth as water polishes a stone, or as the generations of men polish a sentence. Long rags covered him, or so it seemed to me, and the cloth he wore wound around his head was one rag more. In the dusk, he lifted a dark face and a white beard. I began speaking to him without preamble, for by now I had given up all hope of ever finding David Alexander Glencairn. The old man did not understand me (perhaps he did not hear me), and I had to explain that Glencairn was a judge and that I was looking for him. I felt, on speaking these words, the pointlessness of questioning this old man for whom the present was hardly more than a dim rumor. This man might give me news of the Mutiny or of Akbar (I thought) but not of Glencairn. What he told me confirmed this suspicion.
"A judge!" he cried with weak surprise. "A judge who has got himself lost and is being searched for. That happened when I was a boy. I have no memory for dates, but Nikal Seyn (Nicholson) had not yet been killed before the wall of Delhi. Time that has passed stays on in memory; I may be able to summon back what happened then. God, in his wrath, had allowed people to fall into corruption; the mouths of men were full of blasphemy and of deceit and of fraud. Yet not all were evil, and when it was known that the queen was about to send a man who would carry out in this land the law of England, those who were less evil were cheered, for they felt that law is better than disorder. The Christian came to us but it was not long before he too began deceiving and oppressing us, in concealing abominable crimes, and in selling decisions. We did not blame him in the beginning; the English justice he administered was not familiar to anyone, and the apparent excesses of the new judge may have obeyed certain valid arcane reasoning. Everything must have a justification in his book, we wished to think, but his kinship with all evil judges the world over was too obvious to be overlooked, and at last we were forced to admit that he was simply a wicked man. He turned out to be a tyrant, the unfortunate people (in order to avenge themselves for the false hopes they had once placed in him) began to toy with the idea of kidnapping him and submitting him to judgment. To talk was not enough; from plans they had to move to action. Nobody, perhaps, save the very foolish or the very young, believed that that rash scheme could be carried out, but thousands of Sikhs and Muslims kept their word and one day they executed—incredulous—what to each of them had seemed impossible. They sequestered the judge and held him prisoner in a farmhouse beyond the outskirts of the town. Then they called together all those who had been wronged by him, or, in some cases, orphans and widows, for during those years the executioner's sword had not rested. In the end—this was perhaps the most difficult—they sought and named a judge to judge the judge."
At this point, the old man was interrupted by some women who were entering the house. Then he went on, slowly.
"It is well known that there is no generation that does not include in it four upright men who are the secret pillars of the world and who justify it before the Lord: one of these men would have made the perfect judge. But where are they to be found if they themselves wander the world lost and nameless, and do not know each other when they meet, and are unaware of the high destiny that is theirs? Someone then reasoned that if fate forbade us wise men we should seek out the witless. This opinion prevailed. Students of the Koran, doctors of law, Sikhs who bear the name of lions and who worship one God, Hindus who worship a multitude of gods, Mahavira monks who teach that the shape of the universe is that of a man with his legs spread apart, worshippers of fire, and black Jews made up the court, but the final ruling was entrusted to a madman."
Here he was interrupted by people who were leaving the ceremony.
"To a madman," he repeated, "so that God's wisdom might speak through his mouth and shame human pride. His name has been forgotten, or was never known, but he went naked through the streets, or was clothed in rags, counting his fingers with a thumb and mocking at the trees."
My common sense rebelled. I said that to hand over the verdict to a madman was to nullify the trial.
"The defendant accepted the judge," was his answer, "seeing, perhaps, that because of the risk the conspirators would run if they set him free, only from a man who was mad might he not expect a sentence of death. I heard that he laughed when he was told who the judge was. The trial lasted many days and nights, drawn out by the swelling of the number of witnesses."
The old man stopped. Something was troubling him. In order to bridge the lapse, I asked him how many days.
"At least nineteen," he replied.
People who were leaving the ceremony interrupted him again; wine is forbidden to Muslims, but the faces and voices were those of drunkards. One, on passing, shouted something to the old man.
"Nineteen days—exactly," he said, setting matters straight. "The faithless dog heard sentence passed, and the knife feasted on his throat."
He had spoken fiercely, joyfully. With a different voice now he brought the story to an end. "He died without fear; in the most vile of men there is some virtue."
"Where did all this happen?" I asked him. "In a farmhouse?"
For the first time, he looked into my eyes. Then he made things clear, slowly, measuring his words. "I said that he had been confined in a farmhouse, not that he was tried there. He was tried in this city, in a house like any other, like this one. One house differs little from another; what is important to know is whether the house is built in Hell or in Heaven."
I asked him about the fate of the conspirators.
"I don't know," he told me patiently. "These things took place and were forgotten many years ago now. Maybe what they did was condemned by men, but not by the Lord."
Having said this, he got up. I felt his words as a dismissal, and from that moment I no longer existed for him. Men and women from all the corners of the Punjab swarmed over us, praying and intoning, and nearly swept us away. I wondered how, from courtyards so narrow they were little more than long passageways, so many persons could be pouring out. Others were coming from the neighboring houses; it seems they had leaped over the walls. By shoving and cursing, I forced my way inside. At the heart of the innermost courtyard, I came upon a naked man, crowned with yellow flowers, whom everyone kissed and caressed, with a sword in his hand. The sword was stained, for it had dealt Glencairn his death. I found his mutilated body in the stables out back.

Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in ,


آواها
ولاديمير ناباكف
برگردان: ح ف


بستنِ پنجره لازم بود: باران به قرنيز كف پنجره مي خورد و پخش مي‌شد روي كف چوبي اتاق و صندلي‌هاي بازودار. با آوايی سرخوش و سلیس ، خيالات سيمين بي انتها با شتاب از ميان باغ، از ميان شاخ و برگ‌ها، از ميان ريگ‌هاي نارنجگون مي‌گذشتند. ناودان تلق‌تلق مي‌كرد و راهش گرفته مي‌شد. تو باخ مي‌نواختي. پيانو بالِ لاك‌الكلي‌اش را گشوده بود، زير بالش چنگي خوابيده بود و چكش‌هايي از ميان رشته‌هاي چنگ، موج‌گونه در حركت بودند. قاليچه‌ي ابريشمين چين‌هاي خشن مي خورد مادام كه از انتهاي پيانو سر مي‌خورد و قطعه‌ي موسيقي گشوده را روي كف اتاق مي چكاند. گاه به گاه از ميان جنون آنيِ فوگِ باخ حلقه‌ي تو جلينگ‌جلينگ مي‌كرد روي كليد‌ها، مدام و بي‌وقفه، شكوهمندانه، رگبار ماه ژوئن شيشه‌هاي پنجره را شلاق مي‌زد. و تو، بدون بازايستادن از نواختن‌ات، و با نوسان آهسته‌ي سرت، فرياد مي‌زدي، درست همگام با ضرب‌هاي آهنگ: « باران، باران، ... من مي‌خواهم بر آن غلبه كنم...»
اما تو نمي‌توانستي.
با كنار‌زدن صفحه‌هاي گرامافوني كه روي ميز بِمانِ تابوت‌هاي مخملين خوابيده بودند، من تماشايت مي‌كردم و به موسيقي گوش مي‌دادم، به باران. احساسي از تازگي همچون رايحه‌ي ميخك‌هاي صدپرِ نمناكِ سر‌بر‌آورده از درون من مي‌چكيد به همه جا، از قفسه‌ها، از بال پيانو، از الماس‌هاي دوك‌مانند چلچراغ.
احساسي از سكون و آرامشي مستانه داشتم، چنان كه رابطه‌اي آهنگين مي‌ديدم ميان اوهام سيمين باران و شانه‌هاي خميده‌ي تو كه رعشه مي‌گرفتند وقتي كه انگشتانت را به درون چلچراغ موج‌دار فرو مي‌كردي. و وقتي من عميقن به درون خودم عقب مي‌نشستم تمامي دنيا اينگونه مي‌نمود: همگن، هم‌خوان، در قيدِ قوانين هماهنگي. من خودم، تو، ميخك‌هاي صدپر، در آن لحظه همگي هم‌آوايان عموديِ روي خطهاي حامل موسيقي شده بوديم، دريافتم كه همه چيز در دنيا تاثير يك به يك حرف‌هاي يكساني بودند در‌بر‌گيرنده‌ي گونه‌هاي ديگرگونه‌ي هم‌نوايي‌ها: درختان، آب، تو... همگي همبسته، همسنگ، الهي بوديد. تو بلند شدي. باران هنوز نور خورشيد را پايين مي‌آورد. چاله‌ها همچون حفره‌هايي در دلِ ريگ‌هاي تاريك مي‌نمودند، روزنه‌هايي به سوي بهشت‌هاي دیگری كه پيش از اين به زير زمين سر خورده بودند. روي يك نيمكت، درخشان همچون ظروف چينيِ دانماركي، خوشي‌هاي از‌ يادرفته‌ات خوابيده بودند. رشته سيم‌هاي پيانو از بارانِ مدام به قهوه‌اي برگشته بودند، و قاب‌ها به شكل هشتِ انگليسي درآمده بودند.
وقتي وارد كوچه‌ي باريك شديم، از آميزه‌ي سايه‌ها و رايحه‌هاي پوسيدن قارچ‌ها كمي احساس سرگيجه كردم. من تو را به درون يك باريكه‌ي نورِ اتفاقيِ آفتاب فرا خواندم. تو زانوهاي زننده و رنگ‌پريده داشتي، و چشماني با نگاهي مبهم. وقتي سخن مي گفتي، مي خواستي هوا را با لبه‌ي دستان كوچك‌ات بشكافي با رخشش دستبندت روي مچِ باريك‌ات. موهايت مي‌گداختند زماني كه با هواي روشن از فروغِ آفتاب كه پيرامون موهايت به رعشه درآمده بود، مي‌آميختند. تو زيادي سيگار مي‌كشيدي، عصبي، و همین كه خاكسترش را با تلنگري مي‌ريختي، دودش را از راه حفره‌هاي بيني‌ات بيرون مي‌دادي. ملك اربابي شما در پنج ورستي
[i]ِ مال ما بود. درون آن پر‌انعكاس و باشكوه و مليح بود. عكسي از آن در مجله‌ي خوش‌نماي متروپاليتن به نمايش در‌آمده بود. مي‌شود گفت هر صبح، مي‌پريدم روي صندلي سه گوش چرمي‌ دوچرخه‌ام و با گذشتن از هر راهي صداي خشكِ خش و خشِ برگ‌ها را منجر مي‌شدم، از ميانِ درختان بعد در درازاي بزرگراه، و از ميان دهكده بعد در درازاي راهي ديگر به سوي تو. تو روي نيامدن همسرت در ماه سپتامبر حساب کرده بودی. و ما از هيچ چيز نمي‌ترسيديم، تو و من ـ بي‌هراس از بدگويي‌هاي پيش‌خدمت تو، بي‌هراس از بدگماني‌هاي خانواده‌ي من. هريك از ما به گونه‌اي ديگر به سرنوشت اعتماد مي‌كرديم.
دوست‌داشتنِ تو كمي بي‌صدا بود، همچنانكه آواي تو اينگونه بود. شايد يكي بگويد تو گوشه‌چشمي دوست داشتي، و هرگز سخني درباره‌ي دوست‌داشتن نمي‌گفتي. تو يكي از آن زنانِ از روي عادت كم‌حرف بودي، به خاطر آن سكوتي كه آدمي تنداتند به آن خو مي‌گيرد. اما گاه به گاه چيزي از درونت به بيرون فوران مي‌كرد. بعدش بِخشتاين
[ii]ِ غول‌پيكرِ تو بمانِ تندر مي غريد وگرنه با ابهامي به روبرو خيره مي‌ماند و تو برايم از حكايتي خنده‌دار مي‌گفتي كه از همسرت يا از همراهان نظامي‌اش شنيده بودي. من دستانت را به ياد مي‌آورم ـ دست‌هاي كشيده، رنگ‌پريده، با آن رگه‌هاي آبي‌فام.
در آن روز سرخوش، كه باران شیشه‌های پنجره را شلاق مي‌زد و تو به گونه‌ي شگفتي‌باري خوب مي‌نواختي، سايه‌روشني از چيز محوي كه به گونه‌اي ناديدني بعدِ هفته‌هاي نخستينِ عشق‌مان ميان ما طلوع كرده بود به ما رو كرد. دريافتم كه تو هيچ غلبه‌اي بر من نداري، چرا كه تنها تو نبودي كه عاشق من بودي بلكه تمامي زمين عاشق‌ام بودند. آن‌گونه كه انگار روح من به حس‌گر‌هاي حساس بي‌شماري گسترش يافته بود. و من درون هرچيزي زندگي مي‌كردم، ادراكِ همزمانِ آبشار نياگارا در حال غرش در ماورايِ دور اقيانوس و بارش قطرات طلايي پهن شده، چكه‌كنان و زمزمه‌كنان در باريكه راهِ كوچه، خيره شدم به پوست رخشان درخت غان و يكباره آن را به جاي بازوانم يافتم، به تسخيرشان درآورده بودم، شاخه‌هاي شيب دار را پوشانده با برگ‌هاي كوچكِ نمناك، و به جاي پاهايم، هزار ريشه‌ي نازك و ظريف به هم‌ تنيده درون زمين، در حال دركشيدن زمين. مي‌خواستم خودم را به درون تمام طبيعت ببرم، براي تجربه‌ي آنچه كه همچون يك قارچِ بِلِتوسِ قديمي مي‌نمود با پهلوي نرم زردرنگ‌اش، يا براي تجربه‌ي يك سنجاقك، يا تجربه‌ي گوي آتشين آفتاب. بسيار احساس سرخوشي مي‌كردم كه يكباره خنده‌ام گرفت و روي شانه و پشت گردن‌ات را بوسيدم. حتا خواسته بودم شعري را بلند از خاطرم برايت بخوانم، اما تو از شعر بيزار بودي.
با لبخنده‌اي باريك خنديدي و گفتي: « اين بعد از باران خوب است.» سپس لحظه‌اي فكر كردي و افزودي: « مي‌داني، من درست به ياد مي‌آورم ـ من امروز به صرف چاي دعوت شده بودم به خانه‌ی... اسمش چي بود... پال پاليچ
[iii]. واقعن ملال‌آور بود. اما تو كه مي‌داني من بايد بروم.»
پال پاليچ از آشناهاي قديمي من بود. ما با هم در حال ماهيگري بوديم كه يكباره او با صداي زيرِ غژغژ‌كننده‌اي اينطور شروع كرد: « زنگ‌هاي غروب ». من خيلي به او مشتاق بودم. قطره‌اي گداخته از روي برگي درست توي لب‌هايم فرو افتاد. من ميل دارم همراهي ات كنم..
تو شانه بالا انداختي، آنجا ما تا مرز ديوانگي خسته و درگير ملال خواهيم بود. اين ترسناك است. به مچ دستت خيره شدي و آه كشيدي. زمان رفتن فرا رسيده، من بايد كفش‌هايم را عوض مي‌كردم. در تخت خواب محو و مه‌آلودت، اشعه‌ي خورسيد رخنه‌كنان به چشمان كور‌هاي ونيزي، دو نردبامِ طلايي روي كف اتاق شكل داده بود. تو با آن آواي بي‌صدايت چيزي گفتي. آن برِ پنجره، درختان نفس مي‌كشيدند و با صداي خش و خشي خشنود، نم‌نمِ باران را مي‌چكاندند. و من، در حال خنده به آن خش‌خش، با خونسردي و بي‌اشتياق در آغوش گرفتم‌ات.
جريان از اين قرار بود. گردشگاه شما، چمن‌زار شما، در يك سوي رودخانه بود و در سوي ديگر دهكده قرار داشت. بزرگراه در بعضي جاها شيار‌هاي عميقي برداشته بود. مرداب، بنفشه زارِ شادابي بود، و در شكاف ميان بنفشه‌ها، آبي، شبيه‌ِ شيرقهوه‌ي حباب‌دار نمايان بود. سايه‌هاي كجكيِ كنده‌هاي سياه‌سوخته‌ي درختان، با صراحت خاصي گسترده بودند. ما از توي سايه در امتدادِ يك مسير لگدمال‌شده قدم‌زنان مي‌رفتيم، از كنار يك خوار و بار فروشي گذشتيم، از كنار يك مهمانخانه با يك تابلويِ زمردي، از كنار حيات‌هاي آفتاب‌گير كه رايحه‌ي كودهاي كشاورزي و بوي يونجه‌ي تازه از خود ساتع مي‌كردند.
ساختمان مدرسه نو بود، ساخته شده از سنگ، با افراهايي كه دورتادورش را گرفته بود. در آستانه‌ي مدرسه گوساله‌هاي سپيد زني روستايي سوسو مي‌كردند مادام كه او داشت پارچه‌ي ژنده‌اي را درون يك سطل مي‌چلاند.
تو پرسيدي « پال پاليچ هست ؟» زن با صورت كك‌مكي و موهاي روبان‌بسته، با چشمان نيمه‌بازش رو به آفتاب جواب داد: « اوناها، اوناها.» سطل تلق‌تلق مي‌كرد وقتي كه زن آن را با پاشنه‌هايش هل مي‌داد. « بياييد تو خانم. آنها بايد در كارگاه باشند.»
ما با تلق و تلوق كفش‌‌هايمان در امتداد تالار وروديِ تاريكي روانه شديم، بعد روانه يك كلاس باز و فراخ شديم. در حال رد‌شدن چشمم به يك نقشه‌ي لاجوردي افتاد، و با خودم فكر كردم، همين است كه تمام روسيه آفتاب‌گير و فريبنده است... در يك گوشه، تكه‌هاي گچِ لگدمال‌شده چشمك مي‌زدند. كمي دورتر، در كارگاهِ كوچك، بوي لذت‌بار سريشمِ نجاري و خاك‌اره‌ي كاج هوا را آكنده بود. ساق چپ‌اش، بي‌پوشش، پف‌كرده و خيس عرق، پهن بود. پال پاليچ از سر شوق با تخته‌سفيدِ فرسوده ور‌مي‌رفت. سر‌ِ بي‌مو و نمناكش در اشعه‌ي غبارآلودي از نور آفتاب عقب و جلو مي‌رفت. در كف كارگاه زيرِ ميزِ كار، تراشه‌هاي چوب بمانِ موهاي نرم و نازك پيچ مي‌خوردند.
با صداي بلند گفتم: « پال پاليچ شما مهمان داريد.»
يكه خورد، دستپاچه شد، يك ماچ مودبانه ارزاني دست تو كه با ژستي آشنا و با بي‌ميلي پيش آورده بودي كرد، و هم‌چون هميشه، انگشتان نمورش را توي دستم چپاند و تكاني به آن داد. انگار كه چهره‌اش را با گل رسِ روغني سرشته بودند، با خمودگي‌ها و چين و چروك‌هاي غير منتظره.
با خنده‌اي گناهكارانه گفت: «مي‌بخشيد، من لباس به تنم نيست، مي‌دانيد كه.» و چنگ انداخت به تكه‌اي از آستين‌هاي پيراهني كه همچون استوانه‌هايي پهلو به پهلوي هم روي قرنيز كف پنجره ايستاده بودند و با شتاب آنها را پا كرد. با برقابرق‌ِ دستبندت پرسيدي: « روي چي كار مي‌كنيد؟» پال پاليچ توي ژاكت‌اش با حركتي فراگير كشمكش مي‌كرد. « هيچ چي، فقط از سر بيكاري.» تند و دستپاچه حرف مي‌زد و كمي روي صامت‌هاي لبي لكنت داشت. شبيه يك قفسه‌ي كوچك بود. « هنوز تمام نشده. هنوز بايد بهش سمباده و لاك‌الك بزنم. اما يك نگاهي بهش بكنيد. من صداش مي‌كنم چابك ... » با كف دستان به هم چسبانده‌اش با حركتي شبيه حركت نخ‌ريسي يك هلي‌كوپتر مينياتوري چوبي را به پرواز درآورد كه با صداي وزوزي در اوجِ پرواز تكان‌هاي تندي مي‌خورد و سرآخر هم سقوط كرد.
سايه‌ي لبخندي مودبانه سراسر چهره‌ات را درنورديد.

« اوه، منِ احمق»
پال پاليچ دوباره شروع كرد: « دوستان من شما در طبقه‌ي بالا انتظار مرا مي‌كشيديد... اين در غژغژ مي‌كند. مرا می‌بخشید. بگذاريد اول من بروم. من هول شدم، آخر اينجا خيلي به هم ريخته است. »
همين كه ما شروع به بالا‌رفتن از راه‌پله‌ي غژغژكنان كرديم تو به انگيسي گفتي : « فكر مي‌كنم او فراموش كرده كه مرا دعوت كرده.» من از پشت تماشايت مي‌كردم، قطع‌هاي ابريشمين پيراهنت را. از جايي در زير پله‌ها، شايد از حياط، صداي طنين‌دار زني روستايي آمد: گروسيم
[iv]! هي گروسيم! و ناگهان به شدت برايم روشن شد كه در طي قرن‌ها‌قرن، جهان شكوفا شده بود، پژمرده شده بود، به هم تابيده بود، به تنهايي دگرگون شده بود تا اينكه حالا، در اين لحظه، شايد آميخته و گداخته ريخته بود به درون همخواني عمودي صدايي كه زير پله‌ها طنين‌انداخته بود، لرزش سرشانه‌هاي ابريشمين تو، و بوي خوش تخته‌چوب‌هاي كاج.
اتاق پال پاليچ آفتابي و قدري گرفته بود. فرش سرخي كه شيري طلايي در ميانه‌اش گلدوزي شده بود به ديوار بالاي تخت‌خواب ميخ شده بود. روي ديوار ديگري، پاره‌اي از آنا كارنين
[v]، قاب‌گرفته و آويخته بود، طوري كه الگو‌هاي تاريك و روشنِ حروف چاپي با قراردهي هوشمندانه‌اي از خطوط، چهره‌ي تولستوي را شكل مي‌داد. در حين اينكه ميزبان ما دست‌هايش را از روي خوشي به هم مي‌ساييد، تو را روي صندلي نشاند. همين كه اين كار را كرد، گرامافون روي ميز را با اشاره‌ي گوشه‌ي ژاكت‌اش از كار انداخت. بعد برش گرداند به حالت اول. چاي، ماست، و مقداري بيسكوييت بي‌مزه ديده مي‌شدند. از توي كشوي كمد، پال پاليچ يك قوطيِ گل‌گلي شكلات تخته‌ايِ لندرين بيرون آورد. وقتي كه خم شد، نمايي از پوست كرك‌دار دور گردنش برجسته شد. پايينِ تار عنكبوتي روي لبه‌ي پنجره يك زنبور زرد مرده به چشم مي‌خورد. به يكباره در حالي‌ كه صفحه‌ي روزنامه‌اي را كه با خونسردي از روي يك صندلي برداشته بودي، به خش و خش درمي‌آوردي، پرسيدي: « سارايوو كجاست ؟ »
پال پاليچ در حالي كه داشت چاي مي‌ريخت، پاسخ داد: « در سربياست.»
و با دست‌هاي لرزان‌اش، با احتياط، فنجاني با پايه‌ي نقره را كه بخار ازش بلند مي‌شد به دستِ تو داد. « پيدايش كردم. ممكن است كمي بيسكوييت به شما پيشنهاد كنم؟...»
« و آنها براي چي بمب مي‌اندازند ؟»
پال پاليچ شانه بالا انداخت و مرا نشان داد. براي صدمين بار يك وزنه‌يِ شيشه‌ايِ خيلي بزرگ را وارسي كردم. وزنه‌يِ شيشه‌اي پس زمينه‌ي صورتي نيلگون داشت و كليساي جامع سنت ايزاك با دانه‌هاي شني زرين آذين شده بود. خنديدي و با صداي بلند خواندي، « ديروز، سوداگري از اتحاديه‌ي دوم به نام يِرونيش
[vi] در كافه كويزيزانا دستگير شده. نتيجه اينكه يرونيش به بهانه‌يِ ...» تو باز خنديدي:« نه، بي‌خيالي شرم‌آوره.»
پال پاليچ داشت سراسيمه مي‌شد، صورتش با ته‌رنگي قهوه‌اي رو به سرخ‌شدن گذاشته بود. قاشقش را انداخت. برگ‌هاي افرا به يكباره در كنار پنجره شروع به درخشيدن كردند. ارابه‌اي تلق‌تلق‌كنان مي‌گذشت. از جايي نامعلوم صدايي نازك و سوزناك مي‌آمد: بستني !
او شروع به صحبت درباره‌ي مدرسه كرد، درباره‌ي مستي، درباره‌ي قزل‌آلايي كه در رودخانه پديدار شده بود. من شروع كردم به وارسي او، چنان احساسي داشتم كه انگار واقعن براي اولين بار او را مي‌ديدم، گرچه ما آشناهاي قديمي بوديم. تصويري از او از اولين رويارويي ما، بايد اثري روي ذهنِ من گذاشته باشد كه هرگز تغيير نكرده است. همچون چيزي كه آن را مي‌پذيريم و كم‌كم بدل به عادتي در ما مي شود. وقتي به گونه‌اي گذرا به پال پاليچ فكر مي‌كردم، به دلايلي اين احساس را داشتم كه او نه تنها يك سبيل جوگندمي داشت بلكه حتا ته‌ريشي به همان رنگ هم داشت. يك ريشِ خيالي ويژگي صورت‌هاي روسيِ بسياري است. حالا، با دادن چهره‌اي ويژه به او، البته اگر بتوان چنين چيزي گفت، با چشمي دروني مي‌ديدم كه درواقع چانه‌ي او گرد و بي‌مو بود و چاكي محو به دو نيم‌اش كرده بود. يك بيني فربه داشت و من روي پلكِ چپ‌اش خالِ گوشتيِ جوش‌مانندي مي‌ديدم، با اشتياقِ شديدي دوشت داشتم اين تصوير را قطع كنم ـ اما قطع‌كردن به معني كشتن بود. آن دانه‌ي كوچك، به تمامي با جلوه‌ي خاصي او را در بر مي‌گرفت، وقتي من همه‌ي اين‌ها را فهميدم، و همه چيزِ او را وارسي كردم، كوچكترينِ تكان‌ها را به خودم دادم، انگار سقلمه‌اي كه به روحم زده شده بود و آن را رو به پايين لغزانده و سرانده بود به درون پال پاليچ، مرا در درون او آسوده كرده بود و اگر گفتن‌اش درست باشد به احساسي از درون وادارم كرده بود، آن اثر روي پلك‌هاي چين‌دارش، يقه‌هاي آهارزده‌يِ پيراهنش و خزيدنِ تنداتند از ميان ديدِ عريانش. من تمامي او را با چشمان زلال و سيال وارسي كردم. شير طلاييِ بالاي تخت‌خواب، حالا، به چشمم يك آشناي قديمي مي‌آمد، انگار كه از بچگي روي ديوار اتاق من آويخته بوده. كارت‌ پستال‌هاي رنگي، محصور در شيشه‌هاي محدب‌شان، شگفتي‌بار و شاداب و شادمان شده بودند. اينگونه نبود كه تو روبروي من مي‌نشستي، در صندليِ دسته‌دار تركه‌اي وارفته‌اي كه پشت من به آن خو گرفته بود، كسي نبود مگر خانم نيكوكار مدرسه، بانوي كم‌حرف و با وقار كه من به سختي مي‌شناختم اش. و به يكباره با سرخوشي و سبكي يكساني از حركت، من به درون تو هم خراميدم، و روباني را ديدم كه بالاي زانوهايت بندِ جوراب‌ات كرده بودي، كمي بالاتر تحريك پارچه‌ي پاتيس
[vii]، و اين فكر كه دهكده‌ي شما ملال‌آور است، زيادي گرم است، طوري كه آدم دلش سيگار مي‌خواهد. در آن لحظه تو روكشي طلايي از كيف‌ات درآوردي و سيگاري به چوب‌سيگارت بند كردي. و من درون هر چيزي بودم ـ تو، سيگار، چوب سيگار. پال پاليچ در حال تقلاي ناشي‌گرانه‌اي با چوب‌كبريت‌اش، با وزنه‌ي شيشه‌اي و با زنبور مرده‌ي روي لبه‌ي پنجره بود.

سال‌هاي بسياري سپري شده، و من نمي‌دانم در حال حاضر او كجاست. پال پاليچِ كم‌رو و بادكرده. يك‌وقت‌هايي گرچه آخرين چيزي است كه من درباره‌اش فكر مي‌كنم، در رويايي او را مي‌بينم، انتقال‌ يافته به حال‌ و هواي وجود فعلي‌ام، با حالتي خرده‌گير و خندان وارد اتاقي مي‌شود، پاناما
[viii]يِ محو و ازبين‌رفته در دستانش. هنگام قدم‌زدن دولا مي‌شود. عرقِ سر برهنه و گردن سرخ‌اش را با دستمالي بسيار بزرگ پاك مي‌كند. و وقتي من خوابش را مي‌بينم تو همواره خواب‌هايم را در مي‌نوردي، به كندي، با روپوشِ ابريشيمي كمر‌باريكي به تن.
در آن روزِ به گونه‌ي شگفتي‌باري شاد، من پرحرفي نكردم. تكه‌هاي ليز قزل‌آلا را قورت مي‌دادم و مي‌كوشيدم تا هر صدايي را بشنوم. وقتي پال پاليچ ساكت مي‌شد من مي‌توانستم اشتياق و اشتهاي معده‌اش را بشنومـ يك جيغ شادمانه، و در ادامه‌ي آن صداي قلپ قلپي نازك. از اين رو با ژست سخنراني گلويش را صاف مي‌كرد و با شتاب آغاز به صحبت درباره‌ي چيزي مي‌كرد. لكنت‌كنان، سردرگمِ واژه‌اي درست، اخم مي‌كرد و با انگشتانش روي ميز ضرب مي‌گرفت. تو لم داده بودي به يك صندليِ بازودار كوتاه، ساكت و بي‌احساس. با بي‌اعتنايي سرت را برگرداندي و آرنج استخواني‌ات را بلند كردي. همان آن كه داشتي از پشت به موهايت گلِ سر مي‌زدي از زير مژگانت چشم انداختي به من. تو فكر مي‌كردي، من در برابر پال پاليچ احساس دستپاچگي مي‌كردم از آنجا كه تو و من با هم رسيده بوديم، او شايد كوره‌خبري درباره‌ي رابطه‌ي ما داشت و من ماتِ اين كه تو غرق اين فكر بودي بودم، و مات و مبهوتِ اين حالت ماليخوليايي و تيره و تار: سرخ‌شدنِ پال پاليچ وقتي كه تو عمدن همسرت و كارش را يادآور مي‌شدي.
روبروي مدرسه، اخرايِ گرم خورشيد در كنار افراها مي‌درخشيد. پال در آستانه دولا شد، به نشانه‌ي احترام به ما كه سرزده آمده بوديم، يك بار ديگر در راهرو دولا شد، روي ديوار بيروني دماسنجي سپيدـ بلوري برق مي‌زد.
وقتي ما دهكده را ترك كرديم، از روي پل رد شديم و مسيري را به طرف خانه‌ي شما بالا رفتيم، من از زير بازو‌يت گرفته بودم و تو با آن خنده‌ي يكبري‌ِ خاص خودت بهم گفتي كه خوشحالي. ناگهان هوس كردم كه از چين و چروك‌هاي كوچك پال پاليچ به تو بگويم، درباره‌ي سنت ايزاك پولك‌دوزي شده. اما همين كه شروع كردم احساس كردم كه واژگان نادرست، به سويم هجوم مي‌آوردند واژگان غريب و نامانوس و وقتي كه تو از روي دلسوزي گفتي « تباه» من موضوع را عوض كردم. من مي‌دانستم تو به چه چيزي نياز داشتي: احساسات‌ِ ساده، واژگانِ ساده. سكوت تو بي‌تقلا و بي صدا بود. بمان سكوت‌ِ ابرها يا سكوت گياهان. تماميِ سكوت شناسايي يك راز است. درباره‌ي تو چيزهاي بسياري بود كه رمز‌آلود مي‌نمود. كارگري با پيراهني پف‌كرده، به گونه‌اي طنين‌انداز و با جديت داشت داس‌اش را تيز مي‌كرد. پروانه‌ها بالاي گل‌هاي دِرونشده‌ي نكبتي معلق بودند. در امتداد مسير، دختري با يك شال‌ِ سبزِ رنگ‌پريده روي شانه‌هايش، و با گل‌هاي داوودي‌ِ روي موهاي تيره‌اش از روبرو مي‌آمد. من پيش از اين او را سه بار يا بيشتر ديده بودم، و گردن باريك و برهنه‌اش در ذهنم نقش بسته بود. زماني كه از كنار ما رد شد، با چشمان كجكيِ برهنه‌اش تو را لمس كرد. بعد، از آبرو‌ِ كنار راه با دقت و احتياط بسيار گذشت و كنار درختان توسكا ناپديد شد. رعشه‌اي نقره‌فام به تار و پود ماتِ شاخ و برگ پاشيد. گفتي: « من حتم دارم كه آن دختر به تنهايي يك پياده‌روي عالي در پارك من داشته است.» همين بود كه من از اين گردشگران نفرت داشتم. يك سگ خانگي، ماده سگي پير و فربه به دنبال صاحبش تاتي‌‌كنان مي‌آمد. تو سگ‌ها را مي‌پرستيدي. سگ كوچك با گوش‌هاي خوابانده، روي شكم‌اش به سوي ما وول مي‌خورد. داشت زير آن دستت كه پيش آورده بودي چرخ مي‌زد و زير شكم‌ ميخكي‌اش را كه خال‌هاي خاكستري رويش نقش بسته بود نشان مي داد. تو با صداي خاص نوازشگرـبرآشوبنده‌ات گفتي: «واي چقدر تو دل‌بري مي‌كني.»
ماده‌سگ، مدتي به دور خودش غلتيد، يك پارس ظريف و كوچك كرد و تاتي‌كنان از ميان آبراه دررفت. زماني كه ما به دروازه‌ي كوتاه پارك نزديك مي شديم، تو هوس كردي سيگار بكشي، اما بعد از زير و رو كردن كيف‌ دستي‌ات، به نرمي گفتي: چقدر احمق‌ام من. چوب‌سيگارم را آنجا جا گذاشتم. و شانه‌ي مرا لمس كردي. «عزيزم مي‌ري برام بياريش وگرنه من نمي‌تونم سيگار بكشم.» همين كه مژگان لرزان و خنده‌ي كوچك‌ات را مي بوسيدم خنديدم.
تو از پي من داد زدي: فقط زودتر! من به دو، راهي شدم، نه به اين خاطر كه عجله‌اي در كار بود بلكه براي اينكه هرچيزي پيرامون من در حال دويدن بود ـ رنگين‌كمانِ شاخ‌ و برگ‌ها، سايه‌ي ابرها روي گياهان نمناك، گل‌هاي ارغواني، سراسيمه‌‌ي برگ‌هاي‌شان توي آبراهه، رو به روشنايي ماشين چمن‌زني.

حدود ده دقيقه بعد، از نفس‌افتاده، پله‌هاي ساختمان مدرسه را بالا مي رفتم. درِ قهوه‌اي را با مشت كوبيدم. از توي اتاق جيغ يك فنر تخت خواب آمد. دستگيره را چرخاندم، اما در قفل بود. صدای لرزان پال پاليچ آمد: كي اونجاست؟
فرياد زدم:« زود باش ديگه، بِگذار بيام تو ! » فنر تخت‌خواب دوباره صداش درآمد، و در ادامه صدای پاهايي بدون پاپوش. « براي چي خودت رو اون تو حبس كردي پال پاليچ؟» بي‌وفقه نگاهم به چشمان سرخش افتاد. « بيا تو...بيا تو... از ديدنت خوشحالم. من خواب بودم ديدي كه. بيا تو ديگه.» در حالي كه سعي مي‌كردم نگاهم به او نيفتد گفتم: « ما چوب سيگارمان را اينجا جا گذاشتيم.» تا دست آخر لوله‌اي با لعاب سبز از زير صندلي بازودار پيدا كرديم. چپاندم‌اش توي جیب‌ام. پال پاليچ داشت توي دستمالش ترومپت مي‌زد، همين كه سنگيني بدنش را مي‌انداخت روي تخت، ناگهان گفت: « اون يك شخص تعجب‌ برانگيزه.» آهي كشيد و كجكي نگاهم كرد. « چيزي درباره‌ي زنان روسي هست، يك ويژگي» پال پاليچ همه‌ي چين‌هاي صورتش را بالا انداخت و پيشاني‌اش را پاك كرد. « يك ويژگي»ـ ناله‌اي نجيبانه از خودش ساتع كرد. ـ « روح خودقرباني‌گري.چيزي والاتر از اين در دنيا وجود ندارد. آن ظرافتِ فراعادت، روح والايِ فراعادتِ خودقرباني‌گري. دستانش را نزديك سرش برد و تن به خنده‌اي تغزلي داد.
« فراعادت...» مدتي سكوت كرد و بعد پرسيد، البته با لحني ديگرگونه، لحني كه اغلب مرا به خنده مي‌انداخت، « و چه چيز ديگري هست كه بايد به من بگويي، دوست من؟ » در حال گفتن چيزهايي آكنده از حرارت، چيزهايي كه او نياز به شنيدن‌شان داشت، احساسي بمان‌ِ بغل‌كردنش داشتم: « تو بايد بروي قدم بزني پال پاليچ، چرا خودت را افسرده می‌کنی توی اين اتاق دلگير؟ » او موجي موهن به دست داد. « من همه‌ي آن چيزهايي را كه قرار بر ديدنشان هست ديده‌ام. تو با اين حرف‌هات كاري نمي‌كني مگر اينكه به تمامي اينجا را از حرارت مي‌اندازي...» چشم‌هاي پف‌كرده‌اش را پاك كرد و سبيل‌اش را با حركتِ رو به پايين دست‌هايش تاب داد. « شايد امشب بروم ماهيگيري» خال جوش‌مانندِ روي پلك چين‌خورده‌اش درهم رفت. يكي بايد ازش می‌پرسید، « پال پاليچ عزيز، چرا همين حالا با صورت فرو برده توي بالش خواباندي خودت را؟ چرا گريه مي‌كني در روزي همچون امروز، با اين آفتاب نازنين و چاله‌های آكنده از آب باران، آن بيرون...»
خيره‌ي گيلاس‌هاي از ياد رفته، تولستوي بازسازي‌شده با حروف‌ چاپي، و خیره‌ی آن پوتين‌هاي زیر میز با گره‌هاي گوش‌مانند، گفتم: « خوب من بايد بروم پال‌ پاليچ،».
دو تا حشره روي كف قرمز اتاق نشستند. يكي پريد روي ديگري. ويز ويز كردند و از هم گريختند. پال پاليچ با بازدمي آهسته گفت: « رنجشي در كار نيست،» به سرش تكاني داد. « من مي‌سوزم و مي‌سازم، تو برو، نگذار پيش خودم نگه‌ات دارم.»
من دوباره در امتداد مسير، پهلو به پهلوي درختان توسكا مي‌دويدم. احساس مي‌كردم غرق در اندوه ديگري شدم، كه با اشك‌هاي او گداخته بودم. احساسم از آنْ شادمانه‌ها بود، كه به ندرت از آن پس چنان تجربه‌هايي داشته‌ام. در چشم‌انداز درختان خموده، دستپوشي سوراخ، چشم يك اسب. شادمانه بود از آنجا كه جرياني بود هم‌آوا. شادمانه بود چنان كه هر حركتي يا هر تابشي شادمانه بود. براي اولين بار من تكه‌تكه شده بودم به هيئت يك ميليون هستنده و ماده. من امروز يكي هستم، شايد فردا دوباره متلاشي شوم. تا زماني كه هر چيزي در جهان سرازير شود، زير و بم شود. آن روز من روي تاج يك موج بودم. مي‌دانستم كه تمامي احاطه‌كنندگانم نت‌هاي يك آهنگ بودند، همخواني بودند، همساني بودند، ... مي‌داني... به گونه‌اي نهاني...براي يك لحظه سرچشمه و اراده‌ي ناگزير آواها گرد‌ هم آمدند، و هم‌آوايي تازه‌اي كه مي‌خواست آبستنِ هر نتِ پخش و پراكنده‌اي باشد. گوش موسيقايي روحم، هر چيزي را مي‌فهميد و درك مي‌كرد.
مرا در بخش سنگفرش‌شده‌ي باغ ديدي، پهلو به پهلوي ايوان، و نخستين واژگان تو اين‌ها بودند: « وقتي من نبودم، همسرم از شهر تماس گرفته. ساعت ده مي‌آيد. بايد اتفاقي افتاده باشد. شايد انتقالش داده‌اند. پرنده‌اي شبيه يك پيچش نيليـ خاكستري، از ميان ريگ‌ها مي‌جست. يك مكث، تو يا سه جهش، مكث بيشتر و جهش‌هاي بيشتر. پرنده، چوب‌سيگار توي دستم، واژگان تو، برق خورشيد روي لباس تو... طور ديگري نمي‌توانست باشد.»
با درهم كردن ابروهايت گفتي: « مي‌دانم به چي فكر مي‌كني، داري فكر اين را مي‌كني كه نكند كسي چيزي به او بگويد و از اين حرف‌ها. اما هيچ فرقي نمي‌كند. تو مي داني كه من...»
من راست به صورت‌ات نگاه مي‌كردم. با تمام روحم، يك‌راست نگاه مي‌كردم. برخوردم به تو. چشمانت روشن و زلال بودند، انگار كه غشاي نازك يك ورق ابريشميـ شبيه رویه‌ی كتاب‌هاي گرانبهاـ مي‌لرزاندشان و براي اولين بار، صداي تو بسيار شفاف بود. « تو مي‌داني كه من چه تصميمي گرفته‌ام؟ گوش كن. من بدون تو نمي‌توانم زندگي كنم. اين درست همان چيزي است كه من به او خواهم گفت. او بي‌درنگ، مرا ترك خواهد كرد و بعد با آهنگ افتان خواهد گفت، ما مي‌توانيم...»
من با سكوتم حرف‌ات را قطع كردم. هم‌‌چنانكه به آرامي در حركت بودي، ذره‌اي از اشعه‌ي خورشيد از روي دامن‌ات لغزيد روي ريگ‌ها.
چه مي‌توانستم به تو بگويم؟ مي‌توانستم آزادي را، اسارت را احضار كنم، مي‌توانستم بگويم من آنقدر كه بايد دوستت ندارم؟ نه، همه‌ي اين حرف‌ها اشتباه بودند. لحظه‌اي گذشت. در طي آن لحظه، خيلي چيز‌ها در جهان رخ داده بود: در جايي، يك كشتي بخار غول‌پيكر به ته دريا رفته بود، جنگي آغاز شده بود، نابغه‌اي زاده شده بود. آن لحظه‌ ديگر رفته بود.
گفتم: « چوب‌سيگارت اينجاست، زير صندلي بازو‌دار بود. مي‌داني وقتی كه من وارد شدم، پال پاليچ بايد ...»
گفتي: « خيلي خوب. حالا ممكن است اينجا را ترك كني.» آنوقت برگشتي و از پله‌ها بالا رفتي. دستگيره‌ي در شيشه‌اي را گرفتي، اما نتوانستي يكباره بازش كني. حتمن خيلي برايت دردناك بوده.
در ميان آن نمناكي شيرين مدتي در باغ ايستادم. بعد، دستانم تا عمق جیب‌هایم فرو رفتند، در امتداد ريگ‌هاي پراكنده، پيرامون خانه به قدم‌زدن پرداختم. در دالان روبرو، دوچرخه‌ام را يافتم. لميده به شاخك‌هاي ميله‌ي دستگيره. در امتداد باريكه راهِ پارك چرخي زدم. وزغ‌‌ها اينجا و آنجا خوابيده بودند. سهوا‌ٌ از روي يكي رد شدم. صداي تركيدن زير چرخ. در انتهاي باريكه‌راهِ پارك نيمكتي قرار داشت. دوچرخه را به تنه‌ي درختي تكيه دادم و نشستم روي نيمكت سفيد. در اين فكر بودم كه چطور در طي جفت‌ روزهاي آينده، نامه‌اي از تو دريافت كردم. تو با اشاره فرا مي‌خواندي‌ام. و من نمي‌خواستم برگردم. خانه‌ي شما، به فاصله‌اي شگفت‌انگيز و سودازده با پيانوي بالدارش، به فاصله‌اي با مجلدهاي گرد و غبار گرفته‌ي مجله‌ي هنر، به فاصله‌اي با نيم‌رخ‌ها در قاب‌هاي گِردشان لغزيده بود. از دست‌دادنِ تو گوارا بود. درحالي كه در را با شتاب به طرف خودت مي‌كشيدي به حالت خلسه افتادي. اما تفاوتي بود كه تو را رهسپار راه ديگري مي‌كرد، در حال گشودن چشمان رنگ‌پريده‌ات در سايه‌ي بوسه‌‌هاي سرخوشانه‌ي من.
تا غروب همانجا نشستم. آدم كوچولوها، چنان كه انگار با نخ‌هاي نامريي كشيده مي‌شدند تنداتند بالا و پايين مي‌پريدند. ناگهاني، در جايي نزديك، از وجود لكه‌هاي روشني آگاه شدم، اين لباس تو بود و اين خود تو بودي.
آيا لرزش نهايي ناپديد نشده بود؟ از اين رو، نگران اين بودم كه تو دوباره اينجا بودي، در جايي به چشم‌نيامدني، فراسوي ميدان ديد من، تو در حال قدم زدن، در حال نزديك‌شدن بودي. با تقلا چهره‌ام را برگرداندم. اين تو نبودي بلكه آن دختر با شال سبز بود، همان كه من اتفاقي به او برخورده بودم، يادت مانده؟ و آن ماده‌سگ‌اش را با شكم خنده آورش؟
قدم زنان از شكاف‌هاي ميان شاخ و برگ درختان گذشت، و از روي پل كوچكي به سوي يك دكه‌ي كوچك با شيشه‌هاي رنگي روانه شد. دخترك خسته شده بود، در ميانه‌ي گردشگاه شما پرسه مي‌زد؛ شايد آرام آرام طرح آشنايي‌اي با او بريزم.
آهسته برخاستم، به آهستگي از پاركِ بي حركت به سوي جاده‌ي اصلي روانه شدم، درست به درون يك غروب بي‌كران، و در گوشه‌ي دورافتاده‌ي يك پيچ، درشكه‌اي گير‌ آوردم. درشكه‌چيِ شما بود، سيمون، در حال يورتمه راندن به سوي ايستگاه. وقتي مرا ديد، به آرامي كلاهش را برداشت، طره‌هاي شيشه‌ايِ پشت گردن‌اش را كه صاف كرد، دوباره كلاهش را سر كرد. فرش لبه راه‌راهي زير نشيمنگاهش تاخورده بود. بازتاب فريبنده‌اي در چشم اسبِ اخته‌ي تيره درخشيد. و وقتي كه من با ركاب‌هاي بي‌حركت به سوي رودخانه سرازير شدم، از روي پل، پاناما را ديدم، و شانه‌هاي گرد پال پاليچ را، نشسته در زير پرتوافكني نور حمام، با يك چوب ماهيگيري به دست.
با دستان گره‌كرده به نرده‌ها، يكباره از حركت ايستادم.
« هي، هي، پال پاليچ! آنها چه طوري قلاب را به دهن مي‌گيرند؟ » رو به بالا نگاه كرد، و اشاره‌اي خوب و خودماني به دست داد.
خفاشي به تندي بر فراز سطح آينه‌ايِ سرخ رنگي از جا جست. بازتاب شاخ‌و‌برگ‌ها به يك توري سياه مي‌مانست. پال پاليچ، دورادور، فريادهايي سر مي‌داد، با اشاره‌‌ي دستانش چيزهايي مي‌گفت. يك پال پاليچ ديگر در موج‌هاي مرده دست‌وپا مي‌زد، بلندابلند مي‌خنديد، من از نرده‌ها دور شدم.
در امتداد مسيرِ به شدت فشرده، در چين و شكني بي‌صدا از ايسباس گذشتم. از ميان هواي گرفته، صداي ماغ‌كشيدن گاوها مي‌آمد؛ بازي‌هايي پر از هياهو در جريان بود. جلوتر، در بزرگراه در پهنه‌ي فراگير غروب،‌ در ميان ميدان‌هاي بي‌صدا مه‌گرفته، سكوت بود.


***
[i] . Verst : واحد درازا در روسیه برابر با 1.76 متر
[ii] Bechstein.
[iii] Pal Palych.
[iv] Gerosim.
[v] Anna Karenin.
[vi] Yeroshin.
[vii] Batiste.
[viii] Panama.

Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in ,


-- Sounds --


by Vladimir Nabokov


It was necessary to shut the window: rain was striking the sill and splashing the parquet and armchairs. With a fresh, slippery sound, enormous silver specters sped through the garden, through the foliage, along the orange sand. The drainpipe rattled and choked. You were playing Bach. The piano had raised its lacquered wing, under the wing lay a lyre, and little hammers were rippling across the strings. The brocade rug, crumpling into coarse folds, had slid partway off the piano's tail, dropping an opened opus onto the floor. Every now and then, through the frenzy of the fugue, your ring would clink on the keys as, incessantly, magnificently, the June shower slashed the windowpanes. And you, without interrupting your playing, and slightly tilting your head, were exclaiming, in time to the beat, "The rain, the rain. . . I am go-ing to drown it out. . . ."
But you could not.
Abandoning the albums that lay on the table like velvet coffins, I watched you and listened to the fugue, the rain. A feeling of freshness welled in me like the fragrance of wet carnations that trickled down everywhere, from the shelves, from the piano's wing, from the oblong diamonds of the chandelier.
I had a feeling of enraptured equilibrium as I sensed the musical relationship between the silvery specters of rain and your inclined shoulders, which would give a shudder when you pressed your fingers into the rippling luster. And when I withdrew deep into myself the whole world seemed like that--homogeneous, congruent, bound by the laws of harmony. I myself, you, the carnations, at that instant all became vertical chords on musical staves. I realized that everything in the world was an interplay of identical particles comprising different kinds of consonance: the trees, the water, you. . . All was unified, equivalent, divine. You got up. Rain was still mowing down the sunlight. The puddles looked like holes in the dark sand, apertures onto some other heavens that were gliding past underground. On a bench, glistening like Danish china, lay your forgotten racquet; the strings had turned brown from the rain, and the frame had twisted into a figure eight.
When we entered the lane, I felt a bit giddy from the motley of shadows and the aroma of mushroom rot.
I recall you within a chance patch of sunlight. You had sharp elbows and pale, dusty-looking eyes. When you spoke, you would carve the air with the riblike edge of your little hand and the glint of a bracelet on your thin wrist. Your hair would melt as it merged with the sunlit air that quivered around it. You smoked copiously and nervously. You exhaled through both nostrils, obliquely flicking off the ash. Your dove-gray manor was five versts from ours. Its interior was reverberant, sumptuous, and cool. A photograph of it had appeared in a glossy metropolitan magazine. Almost every morning, I would leap onto the leather wedge of my bicycle and rustle along the path, through the woods, then along the highway and through the village, then along another path toward you. You counted on your husband's not coming in September. And we feared nothing, you and I--not your servants' gossip, not my family's suspicions. Each of us, in a different way, trusted fate.
Your love was a bit muted, as was your voice. One might say you loved askance, and you never spoke about love. You were one of those habitually untalkative women, to whose silence one immediately grows accustomed. But now and then something in you burst forth. Then your giant Bechstein would thunder, or else, gazing mistily straight ahead, you would tell me hilarious anecdotes you had heard from your husband or from his regimental comrades. I remember your hands-- elongated, pale hands with bluish veins.
On that happy day when the rain was lashing and you played so unexpectedly well came the resolution of the nebulous something that had imperceptibly arisen between us after our first weeks of love. I realized that you had no power over me, that it was not you alone who were my lover but the entire earth. It was as if my soul had extended countless sensitive feelers, and I lived within everything, perceiving simultaneously Niagara Falls thundering far beyond the ocean and the long golden drops rustling and pattering in the lane. I glanced at a birch tree's shiny bark and suddenly felt that, in place of arms, I possessed inclined branches covered with little wet leaves and, instead of legs, a thousand slender roots, twining into the earth, imbibing it. I wanted to transfuse myself thus into all of nature, to experience what it was like to be an old boletus mushroom with its spongy yellow underside, or a dragonfly, or the solar sphere. I felt so happy that I suddenly burst out laughing, and kissed you on the clavicle and nape. I would even have recited a poem to you, but you detested poetry.
You smiled a thin smile and said, "It's nice after the rain." Then you thought for a minute and added, "You know, I just remembered-- I've been invited to tea today at. . . what's his name. . . Pal Palych's. He's a real bore. But, you know, I must go."
Pal Palych was an old acquaintance of mine. We would be fishing together and, all of a sudden, in a creaky little tenor, he would break into "The Evening Bells." I was very fond of him. A fiery drop fell from a leaf right onto my lips. I offered to accompany you.
You gave a shivery shrug. "We'll be bored to death there. This is awful." You glanced at your wrist and sighed. "Time to go. I must change my shoes."
In your misty bedroom, the sunlight, having penetrated the lowered Venetian blinds, formed two golden ladders on the floor. You said something in your muted voice. Outside the window, the trees breathed and dripped with a contented rustle. And I, smiling at that rustle, lightly and unavidly embraced you.
It happened like this. On one bank of the river was your park, your meadows, and on the other stood the village. The highway was deeply rutted in places. The mud was a lush violet, and the grooves contained bubbly, café-au-lait water. The oblique shadows of black log isbas extended with particular clarity.
We walked in the shade along a well-trodden path, past a grocery, past an inn with an emerald sign, past sun-filled courtyards emanating the aromas of manure and of fresh hay.
The schoolhouse was new, constructed of stone, with maples planted around it. On its threshold a peasant woman's white calves gleamed as she wrung out a rag into a bucket.
You inquired, "Is Pal Palych in?" The woman, with her freckles and braids, squinted against the sun. "He is, he is." The pail tinkled as she pushed it with her heel. "Come in, ma'am. They'll be in the workshop."
We creaked along a dark hallway, then through a spacious classroom.
I glanced in passing at an azure map, and thought, That's how all of Russia is--sunlight and hollows. . . . In a corner sparkled a crushed piece of chalk.
Farther on, in the small workshop, there was a pleasant smell of carpenter's glue and pine sawdust. Coatless, puffy, and sweaty, his left leg extended. Pal Palych was planing away appetizingly at a groaning white board. His moist, bald pate rocked to and fro in a dusty ray of sunlight. On the floor under the workbench, the shavings curled like flimsy locks.
I said loudly, "Pal Palych, you have guests!"
He gave a start, immediately got flustered, bestowed a polite smack on the hand you raised with such a listless, familiar gesture, and for an instant poured his damp fingers into my hand and gave it a shake. His face looked as if it had been fashioned of buttery modeling clay, with its limp mustache and unexpected furrows.
"Sorry--I'm not dressed, you see," he said with a guilty smile. He grabbed a pair of shirt cuffs that had been standing like cylinders side by side on the windowsill, and pulled them on hastily.
"What are you working on?" you asked with a glint of your bracelet. Pal Palych was struggling into his jacket with sweeping motions. "Nothing, just puttering," he sputtered, stumbling slightly on the labial consonants. "It's a kind of little shelf. Haven't finished yet. I still have to sand and lacquer it. But take a look at this--I call it the Fly. . . ." With a spinning rub of his joined palms, he launched a miniature wooden helicopter, which soared with a buzzing sound, bumped on the ceiling, and dropped.
The shadow of a polite smile flitted across your face. "Oh, silly me," Pal Palych started again. "You were expected upstairs, my friends. . . . This door squeaks. Sorry. Allow me to go first. I'm afraid my place is a mess. . . ."
"I think he forgot he invited me," you said in English as we began climbing the creaky staircase.
I was watching your back, the silk checks of your blouse. From somewhere downstairs, probably the courtyard, came a resonant peasant-woman voice, "Gerosim! Hey, Gerosim!" And suddenly it was supremely clear to me that, for centuries, the world had been blooming, withering, spinning, changing solely in order that now, at this instant, it might combine and fuse into a vertical chord the voice that had resounded downstairs, the motion of your silken shoulder blades, and the scent of pine boards.
Pal Palych's room was sunny and somewhat cramped. A crimson rug with a yellow lion embroidered in its center was nailed to the wall above the bed. On another wall hung a framed chapter from Anna Karenin, set in such a way that the interplay of dark and light type together with the clever placement of the lines formed Tolstoy's face.
Rubbing his hands together, our host seated you. As he did so, he knocked an album off the table with the flap of his jacket. He retrieved it. Tea, yogurt, and some insipid biscuits appeared. From a dresser drawer, Pal Palych produced a flowery tin of Landrin hard candy. When he stooped, a fold of pimply skin bulged behind his collar. The down of a spiderweb on the windowsill contained a yellow, dead bumblebee. "Where is Sarajevo?" you asked suddenly, rustling a newspaper page that you had listlessly picked up from a chair. Pal Palych, busy pouring tea, replied, "In Serbia."
And, with a trembling hand, he carefully gave you the steaming glass in its silver stand.
"There you are. May I offer you some biscuits? . . . And what are they throwing bombs for?" he addressed me with a jerk of his shoulders.
I was examining, for the hundredth time, a massive glass paper-weight. The glass contained pinkish azure and St. Isaac's Cathedral specked with golden sandy grains. You laughed and read aloud, "Yesterday, a merchant of the Second Guild named Yeroshin was arrested at the Quisisana Restaurant. It turned out that Yeroshin, under the pretext of. . ." You laughed again. "No, the rest is indecent."
Pal Palych grew flustered, flushed a brownish shade of red, and dropped his spoon. Maple leaves glistened immediately beneath the windows. A wagon rattled past. From somewhere came the plaintive, tender cry "Ice--cream! . . ."
He began talking about school, about drunkenness, about the trout that had appeared in the river. I started scrutinizing him, and had the feeling I was really seeing him for the first time, even though we were old acquaintances. An image of him from our first encounter must have remained impressed on my brain and never changed, like something accepted and grown habitual. When thinking in passing about Pal Palych, I had the impression for some reason that he had not only a dark-blond mustache but even a matching little beard. An imaginary beard is a characteristic of many Russian faces. Now, having given him a special look, so to speak, with an internal eye, I saw that in reality his chin was rounded, hairless, and had a slight cleft. He had a fleshy nose, and I noticed, on his left eyelid, a pimplelike mole I would have dearly loved to cut off--but cutting would have meant killing. That little grain contained him, totally and exclusively. When I realized all this, and examined all of him, I made the slightest of motions, as if nudging my soul to start it sliding downhill, and glided inside Pal Palych, made myself comfortable inside him, and felt from within, as it were, that growth on his wrinkly eyelid, the starched winglets of his collar, and the fly crawling across his bald spot. I examined all of him with limpid, mobile eyes. The yellow lion over the bed now seemed an old acquaintance, as if it had been on my wall since childhood. The colored postcard, enclosed in its convex glass, became extraordinary, graceful, joyous. It was not you sitting in front of me, in the low wicker armchair to which my back had grown accustomed, but the benefactress of the school, a taciturn lady I hardly knew. And right away, with the same lightness of movement, I glided into you too, perceived the ribbon of a garter above your knee and, a little higher, the tickle of batiste, and thought, in your stead, that it was boring, it was hot, one wanted to smoke. At that instant you produced a gold case from your purse and inserted a cigarette into your holder. And I was within everything--you, the cigarette, the holder. Pal Palych scrabbling awkwardly with his match, the glass paperweight, the dead bumblebee on the windowsill.
Many years have sailed by, and I do not know where he is now. timid, puffy Pal Palych. Sometimes, though, when he is the last thing I am thinking about, I see him in a dream, transposed into the setting of my current existence. He enters a room with his fussy, smiling gait, faded panama in hand; he bows as he walks; he mops his bald spot and ruddy neck with an enormous handkerchief. And when I dream of him you invariably traverse my dream, looking lazy and wearing a low-belted silk top.

* * *

I was not loquacious on that wonderfully happy day. I gulped the slippery flakes of curds and strained to hear every sound. When Pal Palych fell silent, I could hear his stomach muttering--a delicate squeak, followed by a tiny gurgle. Whereupon he would demonstratively clear his throat and hurriedly start talking about something. Stumbling, at a loss for the right word, he would frown and drum his fingertips on the table. You reclined in the low armchair, impassive and silent. Turning your head sidewise and lifting your angular elbow, you would glance at me from under your lashes as you adjusted the hairpins in back. You thought I felt awkward in front of Pal Palych because you and I had arrived together, and he might have an inkling about our relationship. And I was amused that you were thinking this, and amused by the dim, melancholy way Pal Palych blushed when you deliberately mentioned your husband and his work.
In front of the school, the sun's hot ochre had splashed beneath the maples. From the threshold, Pal Palych bowed, thanking us for dropping by, then he bowed again from the doorway, and a thermometer sparkled, glassy-white, on the outside wall.
When we had left the village, crossed the bridge, and were climbing the path toward your house, I took you under the elbow, and you flashed that special sidelong smile that told me you were happy. Suddenly I had the desire to tell you about Pal Palych's little wrinkles, about the spangled St. Isaac's, but, as soon as I began, I had a feeling the wrong words were coming out, bizarre words, and when you tenderly said, "Decadent," I changed the subject. I knew what you needed: simple feelings, simple words. Your silence was effortless and windless, like the silence of clouds or plants. All silence is the recognition of a mystery. There was much about you that seemed mysterious.
A workman in a puffed blouse was resonantly and firmly sharpening his scythe. Butterflies floated above the unmowed scabious flowers. Toward us along the path came a young girl with a pale-green kerchief on her shoulders and daisies in her dark hair. I had already seen her three times or so, and her thin, tanned neck had stuck in my memory. As she passed, she gave you an attentive touch of her barely slanted eyes. Then, hopping carefully across the ditch, she disappeared behind the alders. A silvery tremor traversed the matte-textured bushes. You said, "I bet she was having herself a nice walk in my park. How I detest these vacationers. . . ." A fox terrier, a plump old bitch, was trotting along the path after her owner. You adored dogs. The little animal crawled up to us on its belly, wriggling, its ears laid back. It rolled over under your proffered hand, showing its pink underbelly, covered with gray maplike spots. "Why, you sweetheart," you said with your special, petting-ruffling voice.
The fox terrier, having rolled around for a while, gave a dainty little squeal and trotted on, scuttling across the ditch.
When we were already approaching the low park gate, you decided you wanted to smoke, but, after rummaging in your handbag, you softly clucked, "How silly of me. I left the holder at his place." You touched my shoulder. "Dearest, run and fetch it. Otherwise I cannot smoke." I laughed as I kissed your fluttery eyelashes and your narrow smile.
You cried out after me, "Just hurry!" I set off at a run, not because there was any great rush, but because everything around me was running--the iridescence of the bushes, the shadows of the clouds on the damp grass, the purplish flowers scurrying for their lives into a gully before the mower's lightning.
Some ten minutes later, panting hotly, I was climbing the steps to the schoolhouse. I banged on the brown door with my fist. A mattress spring squeaked inside. I turned the handle, but the door was locked. "Who's there?" came Pal Palych's flustered voice.
I shouted, "Come on, let me in!" The mattress clinked again, and there was a slapping of unshod feet. "What do you lock yourself in for, Pal Palych?" I noticed right away that his eyes were red.
"Come in, come in. . . . Glad to see you. You see, I was asleep. Come on in."
"We forgot a cigarette holder here," I said, trying not to look at him.
We finally found the green-enameled tube under the armchair. I stuck it in my pocket. Pal Palych was trumpeting into his handkerchief.
"She's a wonderful person," he said inopportunely, sitting down heavily on the bed. He sighed and looked askance. "There's something about a Russian woman, a certain--" He got all wrinkled up and rubbed his brow. "A certain"--he emitted a gentle grunt--"spirit of self-sacrifice. There is nothing more sublime in the world. That extraordinarily subtle, extraordinarily sublime spirit of self-sacrifice." He joined his hands behind his head and broke into a lyrical smile.
"Extraordinarily. . ." He fell silent, then asked, already with a different tone, one that he often used to make me laugh, "And what else do you have to tell me, my friend?" I felt like giving him a hug, saying something full of warmth, something he needed. "You ought to go for a walk, Pal Palych. Why mope in a stuffy room?"
He gave a dismissive wave. "I've seen all there is to see. You do nothing b-but get all hot out there. . . ." He wiped his puffy eyes and his mustache with a downward motion of his hand. "Maybe tonight I'll go do some fishing." The pimplelike mole on his wrinkled eyelid twitched.
One ought to have asked him, "Dear Pal Palych, why were you lying down just now with your face buried in the pillow? Is it just hay fever, or some major grief? Have you ever loved a woman? And why cry on a day like this, with this nice sunshine and the puddles outside? . .."
"Well, I have to run. Pal Palych," I said, glancing at the abandoned glasses, the typographically re-created Tolstoy, and the boots with earlike loops under the table.
Two flies settled on the red floor. One climbed on top of the other. They buzzed and flew apart.
"No hard feelings," Pal Palych said with a slow exhalation. He shook his head. "I'll grin and bear it--go, don't let me keep you."
I was running again along the path, next to the alder bushes. I felt that I had bathed in another's grief, that I was radiant with his tears. The feeling was a happy one, which I have since experienced only rarely: at the sight of a bowed tree, a pierced glove, a horse"s eye. It was happy because it had a harmonious flow. It was happy as any movement or radiance is happy. I had once been splintered into a million beings and objects. Today I am one; tomorrow I shall splinter again. And thus everything in the world decants and modulates. That day I was on the crest of a wave. I knew that all my surroundings were notes of one and the same harmony, knew--secretly--the source and the inevitable resolution of the sounds assembled for an instant, and the new chord that would be engendered by each of the dispersing notes. My soul's musical ear knew and comprehended everything.
You met me on the paved section of the garden, by the veranda steps, and your first words were, "My husband called from town while I was gone. He's coming on the ten o'clock. Something must have happened. Maybe he's being transferred."
A wagtail, like a blue-gray wind, quickstepped across the sand. A pause, two or three steps, another pause, more steps. The wagtail, the cigarette holder in my hand, your words, the spots of sunlight on your dress. . . It could not have been otherwise.
"I know what you're thinking," you said, knitting your eyebrows. "You're thinking someone will tell him and so forth. But it makes no difference. . . . You know what I've. . ."
I looked you straight in the face. I looked with all my soul, directly. I collided with you. Your eyes were limpid, as if a pellicle of silken paper had fluttered off them--the kind that sheathes illustrations in precious books. And, for the first time, your voice was limpid too. "You know what I've decided? Listen. I cannot live without you. That's exactly what I'll tell him. He'll give me a divorce right away. And then, say in the fall, we could. . ."
I interrupted you with my silence. A spot of sunlight slid from your skirt onto the sand as you moved slightly away.
What could I say to you? Could I invoke freedom, captivity, say I did not love you enough? No, that was all wrong.
An instant passed. During that instant, much happened in the world: somewhere a giant steamship went to the bottom, a war was declared, a genius was born. The instant was gone.
"Here's your cigarette holder," I said. "It was under the armchair. And you know, when I went in. Pal Palych must have been. . ."
You said, "Good. Now you may leave." You turned and ran quickly up the steps. You took hold of the glass door's handle, and could not open it right away. It must have been torture for you.
I stood in the garden for a while amid the sweetish damp. Then, hands thrust deep into my pockets, I walked along the dappled sand around the house. At the front porch, I found my bicycle. Leaning on the low horns of the handle bar, I rolled off along the park lane. Toads lay here and there. I inadvertently ran over one. Pop under the tire. At the end of the lane there was a bench. I leaned the bicycle against a tree trunk and sat down on the invitingly white plank. I thought about how, in the next couple of days, I would get a letter from you, how you would beckon and I would not return. Your house glided into a marvelous, melancholy distance with its winged piano, the dusty volumes of The Art Review, the silhouettes in their circular frames. It was delicious losing you. You went off, jerking angularly at the glass door. But a different you departed otherwise, opening your pale eyes under my joyous kisses.
I sat thus until evening. Midges, as if jerked by invisible threads, darted up and down. Suddenly, somewhere nearby, I became aware of a bright dapple--it was your dress, and you were--
Had not the final vibrations died away? Therefore, I felt uneasy that you were here again, somewhere off to the side, beyond my field of vision, that you were walking, approaching. With an effort, I turned my face. It was not you but that girl with the greenish scarf-- remember, the one we ran into? And that fox terrier of hers with its comical belly? . . .
She walked past, through gaps in the foliage, and crossed the little bridge leading to a small kiosk with stained-glass windows. The girl is bored, she is strolling through your park; I shall probably make her acquaintance by and by.
I rose slowly, slowly rode out of the motionless park onto the main road, straight into an enormous sunset, and, on the far side of a curve, overtook a carriage. It was your coachman, Semyon, driving at a walk toward the station. When he saw me, he slowly removed his cap, smoothed the glossy strands on the back of his head, then replaced it. A checkered lap rug lay folded on the seat. An intriguing reflection flashed in the eye of the black gelding. And when, with motionless pedals, I flew downhill toward the river, I saw from the bridge the panama and rounded shoulders of Pal Palych, who was sitting below on a projection of the bathing booth, with a fishing rod in his fist.
I braked, and stopped with my hand on the railing.
"Hey, hey. Pal Palych! How're they biting?" He looked upward, and gave me a nice, homey kind of wave.
A bat darted above the rose-colored mirror surface. The reflection of the foliage looked like black lace. Pal Palych, from afar, was shouting something, beckoning with his hand. A second Pal Palych quivered in the black ripples. Laughing aloud, I pushed away from the handrail.
I passed the isbas in one soundless sweep along the firmly packed path. Mooing sounds floated past through the lusterless air; some skittles flew up with a clatter. Then, farther along, on the highway, in the vastness of the sunset, amid the faintly vaporous fields, there was silence.

Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in ,


خاموشی
جان آپدایک
برگردان: ح ف  
اولین بار چاپ شده در مجله نیویورکر به تاریخ 7 ژانویه 2008  


گزارشگران هوا توی تلویزیون، همیشه در اشتیاق ردیف کردن فجایع فزاینده، برای نیو اینگلند توفان پاییزی سختی را پیش دیده بودند، توفانی با باران شدید و تند باد. براد موریس که در خانه کار می کرد مادام که همسرش جِین بوتیکی را در خیابان نیوبری بوستون می گرداند، گاه و بیگاه از پنجره اش بیرون به درختان پیچ و تاب خورده خیره می شد – بلوط ها با وجود برگ های زنگارگرفته شان هنوز پابرجا، افراها تنها مانده با طغیان رنگ های قرمز و زرین – اما او بی اعتنا به اخبار گزاف حادثه. نیم ساعتی سخت باران بارید، بعد پس کشید به آسمانی نقره فام از ابرهای تند و تیره. بدبختی انگار به نهایت رسید، نیمه عصر که کامپیوترش جلوی چشمانش پر کشید. اعداد و ارقام مالی ای که با دقت تمام در حال گردآوری شان بود، همگی رنگ باختند، مکیده شدند به درون یک صفحه بی جان تهی، همچون آبگیر پر تلالویی که آب باریکه ای را به درونش فرو بکشد. پیرامونش خانه انگار آه می کشید، از آنجا که همه روشنایی ها و موتورهایش، زمان سنج های کامپیوتری و نمایشگرهایش، همگی هم زمان خاموش شدند. صدای باد و باران، درختانِ آن بیرون را شلاق زنان، به درون سکوت رخنه می کردند. اشعه ای جیغ کشید. دریچه ی باز دوربینی محکم بسته شد. همچون سرزنشی دوست داشتنی برای خاطرجمعی، چکه ای از ناودانی راه گرفته به سختی روی عایق چوبی دریچه ی چاهی چکید.
خطوط آورنده ی برق و تلفن و سیم آنتن تلویزیون به خانه موریس از میان دو جریب درخت گذشته و از سه تیر بالا رفته بودند. توفان که خوابید براد رفت بیرون به درون هوایی که به طور غریبی روشن بود تا ببیند هیچ شاخه ای روی خطوط ارتباطی اش افتاده یا نه. چیزی ندید، هیچ پنجره ی روشنی نبود در نزدیک ترین خانه ی آن دور و بر که به سختی از میان درختان تابستانی که با برگ هایشان تمامن آن را پنهان کرده بودند، به چشم می آمد. نوک بلندترین درخت ها در بادی که او سخت احساسش می کرد، در تقلا بودند. ریزش قطرات سرد و انبوه باران بازگرداندش به درون خانه، جایی که سوق سایه ها کشیده می شد تا به گوشه ها و کوره ی توی زیرزمین همچنانکه پوشش فلزی اش سرد می شد صدای تیک تیک می داد. بدون برق هیچ کاری برای انجام دادن نبود.  
در یخچال را باز کرد و غافلگیر شد از ناتوانی یخچال در خوشامدگویی به او با چراغ درونی اش. بخاری توی کمینگاهش عطر تند و تیز خاکسترِ تر می پراکند. صفیر باد در درزهای زیر لبه ی بام و کناره پنجره های رو به توفان می پیچید و هیچ اثری از زندگی در چهره ی او نبود. احساس درماندگی می کرد، و در این موقعیت غیرمنتظره از درماندگی خودش متحیر بود. نامه هایی را به یاد آورد که قرار بود برای ارسال به اداره پست در مرکز تجاری حومه شهر ببرد، و چکی که خیال داشت واریزد به حساب بانکی. پس بود کارهایی که باید می کرد: این اوراق را گرد آورد و یک نیمتنه ی زیپ دار ضد آبِ پوست مازویی و یک کلاه رِدساکس به تن کرد. دزدگیر در ورودی بیب بیب کرد و چشمک زد، آنقدر آرام که انگار بخواهد فقط خودش را خبر کند. براد با مشت کوبید روی دکمه ی بازراه اندازیش و رفت بیرون، دستگاه ساکت شد. 
جای شگفتی داشت که اتومبیلش مانند همیشه روشن شد. برگ های بارانی تمام راه خانه تا خیابان و جاده های سنگفرش باریک و دراز این گستره را اندود کرده بودند. همسایگی ها بیست سال پیش همه با هم روی زمین یک مزرعه بی ثمر ساخته شده بودند. با احتیاط رانندگی می کرد، خاصه پیرامون برکه اردک ها، و کنار یک انبار کاه ناپیدا، جایی که در کولاک برف ده سال پیش، نوجوانی از میان پرچینِ نرده مانند سر خورده بود و مرسدس پدر و مادرش را تا بالای چرخ هایش توی گل فرو برده بود. مرکز شهر – شامل دو کلیسا، یک داروخانه، یک کلوچه پزی، یک پیتزا فروشی، یک رستوران اساسا ایتالیایی، دو آرایشگاه بانوان، یک فروشگاه پوشاک، یک فروشگاه لباس عروس، و چندتایی فروشگاه از دیرزمان خالی مانده، یک نمایندگی بیمه و یک وکیل در اشکوب بالا در یک دفتر مستقل، یک دندانپزشکی، شعبه ای از یک بانک، و یک دفتر پستی – بدون برق به سر می برد اما از همیشه شلوغ تر بود، پیاده رویی پر از پیاده گرد ها در سوسوی این سکون خاکستری. 
براد با دیدن دو زن جوان که قبل از اینکه آغاز به گفتگوکنند همدیگر را در آغوش گرفتند، از جا پرید، ، انگار که داشتند یک آشنایی مدت ها راکد مانده را نو می کردند. مردم در گروه های کوچک می ایستادند به حرف زدن درباره ی سرنوشت چک هایشان. ویترین های همیشه روشن تاریک بودند، به فکرش آمد که مطمناً مردم به خاطر خاموشی و قطعی برق ریختند توی پیاده رو. فروشگاه غذاهای طبیعی، با قفسه های پرش از آجیل های بسته بندی شده و ویتامین های توی بطری و سندویچ های توفیوی سرد، و در آن طرف خیابان، میوه فروشی، همنهادش در تغذیه سالم، هردو غارهای تاریک ترسناکی در پس شیشه ی ویترین هایشان بودند.  
اما تا به حال برایش پیش نیامده بود بانکی که معمولا پذیرای سپرده ها بود، حالا اطلاعیه ای روی درهای شیشه ای اش چسبیده بود که از مکان نزدیک ترین شعبه ی دیگر خبر می داد، و اینکه گرچه می توانست روی نیمکت باد کرده جای همیشگی وثیقه گذاشتگان و چک بی محل کشیدگان سودازده، گوینده ای را در حال گپ زدن ببیند، اما هیچ دسترسی به پولش پیدا نکرده بود جز اینکه دستش را خوابانده بود روی یک ماهی توی آکواریوم. رییس بانک، یک زن بلندقد تحریک کننده در یک لباس زننده، جداً داشت توی پیاده رو گشت می زد؛ نفس زنان به براد گفت، "خیلی متاسفم آقای موریس. هشداردهنده های A.T.Mِ ما اصلا همه چیز از کار افتاده. من فقط می خواستم ببینم که سخت افزار فروشی هیچ مولدِ برق رسانی دارد یا نه."
براد بهش اطمینان داد " میرا، ما همگی دچار یک مشکلیم"؛ هنوز بی اعتمادی را در چهره اش می خواند. پیش خودش انتظار نداشت که اداره پست که گرچه برای کاربران صندوق ها و جویندگان شیارهای نامه اندازی بخش درونی باز بود، به روی انتقالات بسته باشد. همه چیز به دست اداره خدمات پستی ایالات متحده ی هواخواه مدنرنیزه شدن، رایانه ای شده بود، و حالا هیچ نامه ای نبود که وزن شود و حتا یک تمبر که فروخته شود، گرچه برای این کارها به اندازه کافی روشنایی بود. هوا داشت تاریک می شد. در هراس از اینکه در نهایت هیچ پیغامی به مقصد نمی رسد، درِ فروشگاه غذاهای طبیعی را امتحان کرد ببیند که باز است یا نه، چفتِ در رها شد، توی تاریکی خنده ی دخترانه ای شنید. "صدا کرد: بازه ؟"
آوای مالک جوان، اولیویای همیشه برنزه با موهای فرفری پاسخ داد:" برای شما البته." براد کورمال کورمال به طرف عقب رفت، جایی که یک شمع وارفته ی خوش عطر، جعبه ی کیسه های پلاستیکی را روشن می کرد. آنها جا به جا سوسو می کردند. پاکتی از چیزهایی که انتظار داشت بلاردهای برشته اما نمکسود نشده باشند آورد و گذاشت روی پیشخوان. اولیویا برای خنده گفت: "اسم نویسی تمام شده. همه ی جاهای خالی پر شده،" و به واسطه ی کیف پول خودش اسکناس پنج دلاری ای را که براد نزدیک چشمهاش گرفته بود خرد کرد. 
معامله احساس طنازانه ای برایش داشت، و جو مرکز شهر در سیطره ی گلبند های پژمرده ی کابل های بی فایده، شادمان به چشم می آمد. اتومبیل ها با چراغ های سوزانشان خودنمایی می کردند. ابر گرفتگی بدشگون هوا دوباره پیاده گرد ها را برای سرپناه گرفتن به جنبش درآورد. سرشاری ای موج می زد، سرریزیِ خوش خویی و شفافیت. با عریان شدن امکان های فروگذاشته شده، برخی حصارها برچیده شده بودند. براد شتابان در حال برگشت به درون سرپناه ماشین اش، با سرخوشی مبهمی می خندید.  
همچنانکه داشت از میان شکافی در یک دیوار سنگی که یک زمانی مرزهای مزرعه را نمایان می کرد، به محله ی خودشان بر می گشت چکه های تر و تازه ی باران، شیشه ی جلویی ماشین اش را لکه می انداختند. یک تابلوی رنگامیزی شده تاکید کرد: "راه شخصی،" زن سپیدپوشی - در یک بارانی وینیلیِ سپید و رخشان و کفش های کتانی سپید و سبک نما – در میان جاده ی باریک داشت قدم می زد. زن با حالتی سراسیمه به او اشاره کرد که بایستد. براد همسایه تازه شان را شناخت، زنی موبور که چند سال پیش با شوهر و دو پسر کوچکش کوچ کرده بودند به خانه ای که از خانه ی موریس دیده نمی شد. آنها در سال فقط چندبار همدیگر را می دیدند، در مهمانی های شبانه یا در انجمن های منطقه ای بررسی درخواست ها و پیشنهادها. زن به روحی می ماند در حال اغوای او. توقف کرد و شیشه ماشین اش را پایین کشید. با نفسی نشان از آسودگی گفت،" اوه براد، خودتی . چه اتفاقی افتاده ؟ برق خانه من رفته حتی تلفن هم از کار افتاده. "
براد برای دلداری دادن به او گفت، " مال من هم همین طور، مال همه از کار افتاده. توی این باد، جایی درختی بایست افتاده باشد روی سیم برقی. از این چیزها پیش می آید، لین." براد از اینکه نام او را به خاطر آورده بود خوشحال بود: لین ویلارد. 
زن به قدر کافی به شیشه باز نزدیک شد تا براد ببیند که او واقعن دارد می لرزد، لب هایش همچون لب های بچه ای نزدیک اشک ریختن در پی چیزی بود. چشم هایش خیره مانده به سقف ماشین براد انگار که در جست و جوی نوک درختی برای رهایی بود. کانون نگاهش را برگرداند به چهره ی براد و با لرز گفت، " ویلی رفته. به شیکاگو. تمام هفته. من آنجا تنهای تنها ماندم، پسرها، حالا هر دو تاشان عازم مدرسه شبانه روزی اند. نمی دانستم چه کار باید بکنم، برای همین کفش کتانی پوشیدم و به قدم زدن پرداختم.  
براد، پسرها را ناقلا و پر سر و صدا، با ژاکت های ورزشی شان، در انتهای جاده، درست بیرون دیوار سنگی فروریخته، منتظر اتوبوس مدرسه ی روزانه، به خاطر می آورد. اگر آنها حالا آنقدر بزرگ شده بودند که به مدرسه شبانه روزی بروند، پس این زن آنقدر ها که به چشم می آمد، جوان نبود. چهره اش سفید بود، باریک شده با روسری گره خورده ای، به جز نوک بینی اش که مثل مال خرگوش ها میخکی بود. پشت پلک هایش هم میخکی بود. انگار که آنها را مالانده بود و چشم هایش پر اشک شده بود. لین برای پر کردن این سکوت مدام گفت، " از کلاهتان خوشم می آید، شما ورزش دوستید ؟"  
"نه بیشتر از حد معمول. "
"آنها برنده ی مسابقات قهرمانی بیسبال شده اند. "
براد برای عمیق تر کردن نیروهای اطمینان آفرینی اش گفت، "حق با توست. سوار شو، لین. من می رسانمت خانه. مرکز شهر خبری نیست. هیچ کس نمی داند خاموشی تا کی طول می کشد. حتا بانک و اداره پست هم نمی دانند. تنها جای باز، فروشگاه غذاهای طبیعی است. "
لین چنانکه انگار این چیز کاملن محرزی نبود، گفت، " پیاده می روم، می توانم پیاده بروم. "
" مگر نمی بینی؟ دوباره دارد باران می گیرد. ابرها خیالِ رها شدن دارند. "
لین چشمک زنان، لب هایش را به هم می فشرد تا رعشه اش را بخواباند - لب پایینش فریب کارانه کشش های ناگهانی پر نیرنگی داشت - روبروی چراغ های جلوی ماشین براد به قدم زدن پرداخت. براد از روی صندلی خم شد تا به زحمت در عابر را برایش باز کند، انگار که لین خودش نمی توانست این کار را بکند. در حال لغزیدن به تو با بارانی وینیلی لیزش، اقرار کرد، " توی خانه صدای بیب بیب پیچیده بود برای همین مجبور شدم از خانه بزنم بیرون. ویلی هم در بوستون نیست، کجا می توانستم باهاش تماس بگیرم."
براد بهش گفت، " به گمانم صدای دزدگیرتان باشد، یا صدای هشداردهنده ی دیگری که آن هم از قطعی برق خوشش نمی آید. اگر اجازه بدهید می آیم تو تا ببینم چه مشکلی پیش آمده."
لین با خودش رایحه ی لذت باری توی ماشین آورد، رایحه ای از دوران بچگی براد، چیزی شبیه رایحه ی آب نبات ضد سرفه یا رایحه ی شیرین بیان. همچنان که داشت روی صندلی چرمی ماشین براد برای خودش جا باز می کرد گفت، " البته،" با پیچش کنایه آمیزی که به دهانش داد، انگار که بخواهد به خودش یا به یادبودِ یک خودِ دوردست بخندد، ادامه داد، " خیلی ترسیده بودم."
براد هرگز به محله ی ویلارد ها نرفته بود. حاشیه ی راه خانه ی شان استادانه تر از مال موریس ها با گیاهان تزیینی پوشیده شده بود - بوته های کوچک پیچ خورده ی آزالیا، عاری از برگ، و شمشاد های هنوز آراسته به رنگ قرمز تند پاییزی با حالتی فراواقعی – و همین طور توقفگاه شان که با سنگ های سپید زیادتری فرش شده بود به نسبتِ قلوه سنگ های نیم اینچیِ قهوه ای رنگی که همسر براد به رغمِ تمایل شان ( که براد خاطرنشان کرد) طی برف روبی زمستان، اصرار بر پراکندن آنها توی علفزار کرده بود. اما خانه ی اصلی، از خانه های نو مهاجرنشین با بیست سال قدمت روکوبی شده با چوب های خوش تراش، با نمایی آجری، درست همانند خانه او بود. لین در ورودی را نبسته بود، فقط از روی ترس پا گذاسته بود به فرار. در پی لین، براد متحیر مانده بود از چابکی نرم و روانِ او که آنطوری از پله های ایوان سنگفرش بالا رفت و همچنانکه در مخصوص هوای توفانی را برایش نگه داشته بود در دیگری را برایش باز کرد.  
صدای بیب بیب، روشن و پافشارانه اما بی دلیل، توی خانه پیچیده بود، صدای ناله مانندی که هر آن بلند تر می شد. براد از راه نادرستی که اول رفته بود برگشت؛ نقشه اشکوب این خانه متمایز از مال او بود، اتاق پذیرایی به جای آنکه در طرف راست باشد در طرف چپ بود، و آشپزخانه نه نزدیک که دور از آن. با این وجود اثاثیه بسیار همانند می نمود- سلیقه ی نوین بیست سال پیش، جعبه مانند و چپیده توی هم، تخته های برهنه و نخ های پشمی تک فام، میزهای قهوه خوری از آبگینه ضخیم روی پایه های صلیبی شکل از فولاد زنگ ناپذیر، همگی آراسته به عتیقه های خانوادگی و اشیای مشرقی. این دارایی ها اندکی شیک تر و کمتر از دارایی های خانه او خسته کننده بودند. اما هنوز براد میل به سحر کردن آنچه که دیگران داشتند داشت. 
لین گفت، "بیا اینجا، نزدیک پستو" – پستوی سرسرای روبرو را می گفت که داشت بارانی وینیلی اش را آنجا آویزان می کرد. راحتیِ کشبافِ کبودی که از زیر به تن داشت، براد را به این فکر انداخت که انگار لین از مهمانی عصرانه ی خانم ها آمده. روی پنجه پاهاش، کفش های کتانی اش را بدون دردسرِ گشودن بندهاش از پاهاش کند – شاید برای دوری از خم شدن جلوی چشمهای براد - و پرت شان کرد کف پستو.
 در حال حرکت به سوی تابلوی برق، گفت " بله، کاملن شبیه مال منه." دستش را بالا برد تا تابلو را لمس کند، بعد فکر کرد بپرسد،
" می توانم ؟"
لین گفت،"راحت باش،". صدایش، توی خانه ی خودش، تقریبن خودمانی شده بود، دیگر نمی لرزید. " مهمان من باش" 
براد تکمه ی کوچک مستطیلی شکل را به طرف نشانه ی باز راه اندازی هل داد. صدای بیب بیب به تندی قطع شد. لین همین طور که نزدیک می شد با شگفتی گفت، " به همین راحتی؟
لین با سرخوشی مبهمی خندید. رایحه ای که توی ماشین پیچیده بود، براد فهمید که توی خودش الکل داشت، آمیخته به شیرین بیانی از گذشته ها. لین بهش گفت: " ویلی مثل خار است، همه ی این ها را می داند اما با هیچ کس در میان نمی گذارد. مرد باش و بهم بگو. تو فکر می کنی ویلی واقعن مجبور است این همه وقت را در شیکاگو بگذراند؟  
براد با احتیاط گفت،” تجارت می تواند خیلی طاقت فرسا باشد. برای مردانی همتراز هم – و همین طور زنانی که در تجارت- مجبورند چشم در چشم هم شوند. من معمولا همه ی وقتم توی هواپیماها می گذرد و همه اش سر قرارمدارها هستم و این جور چیزها، با همه ی این ها کار در خانه را بیشتر موثر یافته ام. با این همه وسایل ارتباطی الکترونیکی در همه جا، واقعن دیگر نیازی به این همه بیرون رفتن از خانه نیست. اما من از کسب و کار ویل- آقای ویلارد سر درنمی آورم. “ حرف های او، به طور نگران کننده ای افراطی، انگار پژواکی در خانه ای ناآشنا داشتند. – یا، تا اندازه ای، احساسی از جذب شدن به دست بیگانگی قطعه قطعه ی آن، آواها در حال سقوط به درون این نه آنی های بسیار کوچک میان این خانه و خانه خودش. باران، همانگونه که پیشگویی کرده بود، دوباره بازگشته بود، زمزمه کنان و ضربه زنان، و به درون آوردنده ی سایه ی ژرفی از تاریکی. باد ساچمه های خیس باران را از پشت پنجره شلاق می زد.
این زن، با خودِ ناآرامش گفت، " من هم سر در نمی آورم. می توانم به یک نوشیدنی دعوتت کنم؟" با لبخند دیگری ادامه داد "از آنجا که رفته ای بیرون" به طرف آشپزخانه ی بی سر و صدایش اشاره کرد. " نمی توانم به قهوه دعوتت کنم."
براد ازش پرسید "تو چیزی خوردی؟" 
چشم های لین انگار برای جبران فقدان نور گشاد شدند. " از کجا فهمیدی که چیزی خوردم؟ من و دوست دخترهام شام را با عرقِ بادیان تمام کردیم."
 براد بهش گفت، " توی ماشین عطر خوشی می دادی،" و بهش نزدیک شد، انگار بخواهد وارسی اش کند.
بوسه های لین طعمِ شیرین بیان نمی داد، آنجا در اتاق پذیرایی، جایی که صفحه تلویزیون پلاسمای بزرگ، بی هوا روشن شد و روزنامه صبحِ گوی (Globe) هنوز در جلد پلاستیکی اش، خوانده نشده پرت شده بود روی سوفا(کاناپه)، لین با لب های خشک براد را بوسید، انگاری که داشت رژ لبش را امتحان می کرد. بعد لب هایش برای هماهنگی با لب های براد حرارت گرفتند، چهره اش، در میان دست های بی قرار خودش و براد که حلقه شده بود دور گردن کوچکش، رو به بالا برگشت، و براد گیج و منگ مانده بود که کاش این همه بعید و ناگهانی گرفتار این بچه ی سرکش نشده بود. اما نه، به خودش اطمینان داد که این انسان و بی آزار است، این تماس محفوظ مادام روی می داد که بیرون باران می بارید و روشناییِ درون اتاق با گسست های نامحسوس کم رمق می شد. برانگیختگی براد به خاطر نرمی موهای لین بود، آنجا که در هم پیچیده و زیر روسری اش تخت فشرده شده بود. دست های براد می لرزید، چنان لرزشی که لب های لین هم دچارش بود. صورت هایشان گر گرفته بود؛ نوازش هایشان از میان لباس هایشان آغاز احساسِ خام دستی بود. لین با خشونت گفت، "باید برویم طبقه بالا، اینجا همه ردشدنی می بینندمان." 
براد گفت" کی تو این هوا از اینجا رد می شود؟"
لین گفت" او شرکت های FedExِ زیادی به هم رسانده". در حین بالا رفتن از پله ها از پسِ براد- پله هایی فرش شده با سبز کمرنگ، اما پله های خانه ی براد و همسرش جین بلوطی فرش شده بودند- لین با همان ضمیرِ مبهم ادامه داد" هر روز بهم زنگ می زند، اغلب همین زمان ها. به گمانم امشب دیگر به حال خودش باشد. براد، بالای پله ها که رسید اندکی از نفس افتاده بود، همین طور داشت آه می کشید، مات و مبهوتِ کفل های لین که توی راحتیِ کشبافِ آسوده تکان می خوردند، پرسید" می خواهی بگویی که تلفنت هم کار نمی کند؟"
" آره، یک سیستم خست آمیزی به هم رسانده که نگو، همگی از یک خط کشیده شده. من درست سر در نمی آرم. توی ماشین نوی مان، حتا نمی توانم ایستگاه های رادیویی را بگیرم. اینها دست و بالت را بازتر می کنند،نه."
براد تایید کرد،"دقیقاً ".
اتاق های بالا طرح دیگرگونی از اتاق های طبقه بالای خانه ی خودش داشتند، آن یکی که لین کشاندش تو، ساده تر و کوچک تر از اتاق خواب بزرگی بود که باید می بود. عکس هایی که روی گنجه لباس ها بود پسرهای لین را نشان می داد، در ژست های گونه گون، و پیرترها را، گرچه هنوز جوان می نمودند، در لباس های پنجاه سالگی، که یا پدر و مادر لین بودند یا والدین ویلی. عکس های تعطیلات قاب شده در رنگ های گونه گون با تاریخ ثبت های جورواجور به سفیدی می زدند. روی دیوار، پوستری کاغذی زنی را نشان می داد که فقط پوست ببر به تن کرده و توی یک لامبورگینی لم داده بود. لین مدتی کنار پنجره ایستاد. گفت"بببین، حالا که برگ ها ریخته، می توانی خانه خودت را ببینی." مدتی طول کشید تا براد خانه اش را پیدا کرد – شبحی رنگ پریده، ته رنگی از مه و دود، از میان درخت ها پیدا. 
براد به لین گفت" چشم های تیزی داری". نمی خواست احساس کند که این همسایه بسیار جوان تر از اوست، اما تفاوت سنی آنها همین که لین آرام و به یک چشم به هم زدن لباس هایش را کند، آشکار شد، انگار که چیز مهمی نباشد. آه، اما این چیز مهمی بود، لین خیلی دوست داشتنی بود، از سر تا به پا خوش اندام و خوش ریخت، برگشت و توی اتاق سایه گون پیش رفت تا لباس های تاکرده اش را بگذارد روی صندلی ها، صندلی های پشت صافِ ساده ی پسرها. وقتی وسط جاده لین را دیده بود در لحظه فکر کرده بود او روح است، و حالت روح گون جداگانه ای هم در راه رفتن او بود، لب های لین اغواگرانه چین خوردند وقتی که توی ماشین لیز خورده بود بغل او، پیچ و تاب خود-نکوهنده ای که براد دستگیرش شده بود.
لین به کمک آمد تا براد لباس هایش را بکند، کاری که جین هرگز نکرده بود. این کار فروتنانه، صورت کوچکش با ابروهای درهم، همچنانکه داشت تکمه های پیراهن براد را باز می کرد، تحریکش کرد، طوری که او را موقوف به احساسِ بی قراری کرد، از دست این دختره ی شرور – موقوف به گوش سپردن به باران و باد. توفانِ خون، درونِ او آنها را غرق خود کرد. نوک زبان لین میان لب هایش به کانون ذهنش خزید. موهای روی پیشانی اش، که از روسری بیرون مانده بود، چندی چکه های کوچک سوسوکنان با عطر باران داشت، رایحه ی دیگری از دوران کودکی. براد گفت، "خدایا، من دوستش دارم." با تقلا خودش را از گفتن "تو" نگه داشت.  
با آوای نرمِ زنی انگار در حال حرف زدن با یک دوستِ دختر، لین بهش نوید داد "هنوز تمام نشده، هنور مانده براد."
برق برقرار شده بود.روشنایی تمامِ اتاق های بالا، نقش و نگارِکاغذدیواری ها و قالب های چوبی را گرفته بود. طبقه پایین، توی آشپزخانه، ماشین ظرفشویی به کار افتاده بود. دزدگیر در ورودی با صدای تیز و شفافی دوباره به بیب بیب کردن افتاده بود، تنوره (موتورخانه)ی توی زیر زمین با تن صدای پایین تری از زوزه ی باد، اما با غرشی پایدارتر از زوزه ی باد برای بازگرداندن گرما به خانه ی سرد روشن شده و کارش را آغاز کرده بود. صداهای بلند و شکاننده ی طبقه پایین، نشان از این داشت که لین ساعتی پیش در حال تماشای خبرهای تلویزیون بوده، پیش از اینکه دچار ترس شود. صورت لین، آنقدر نزدیک صورت براد بود که نفس هایشان آمیخته می شد، همچون برنامه ای تلویزیونی که به آگهی بازرگانی قطع شود، لین یکباره پرید عقب. با چشم های پر شرارش در حال برگشت به هشیاری گفت"آه عزیزم." 
براد گفت"وقت رفتنه". شروع به بستن تکمه هاش کرد.
لین که توی برهنگی خودش، برآشفته بود، گفت" مجبور نیستی بری."؛ گونه هاش گل انداخته بود، آنقدر که انگار از خارش سرخ شده بود. 
براد گفت" فکر کنم بروم.اگر خبر خاموشی توی بوستون پیچیده باشد، شاید ویلی زنگ بزند. شاید هم دوست دخترت زنگ بزند. باید خوشحال باشی. گوش کن. لین. دیگر صدای دزدگیر نمی آید. این یعنی اینکه همه چیز رو به راه است. همه چیز طبیعی است. این یعنی اینکه، هی مرد از خانه ی من برو بیرون."
با صدای نحیفی اعتراض کرد "نه".
براد نگاهش را از برهنگی لین برگرداند، از برهنگی روشن و سفیدش. گفت" این یعنی اینکه، حالا من مسئولم. همین طور است. واقعیت این است."




Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed