‏نمایش پست‌ها با برچسب Political thoughts. نمایش همه پست‌ها

 

Posted by Inscriber in



آیا گربه از فراز پرتگاه سقوط خواهد کرد؟
اسلاوی ژیژک
برگردان: ح ف


هنگامی‌که رژیمی‌ قدرت طلب به آخرین بحران خود میرسد، فروپاشی اش قائدتاً دو مرحله در پیشِ رو دارد. پیش از فروپاشی واقعی اش، گسیختگی مرموزی نمایان می‌شود. ناگهان مردم در می یابند که بازی به آخر رسیده، به همین سادگی، دیگر هراسان نیستند. نه تنها به خاطر اینکه رژیم روابودگی و حقانیت اش را از دست داده، بلکه کاربستِ قدرتش، خود به مثابه واکنشی از روی ترس و ناتوانی پنداشته میشود. ما همگی با این صحنه ی کلاسیک از دنیای کارتونها آشناییم: گربه در آستانه ی پرتگاه است، اما همچنان با نادیده گرفتن این واقعیت که زمینِ زیر پایش خالی شده، به پیش می رود. تنها زمانی آغاز به سقوط می‌کند که چشمش به پایین می‌افتد و متوجه ژرفای دره می‌شود. رژیمی‌ که اقتدارش را از دست می‌دهد، به همان گربه‌ی بالای پرتگاه می‌ماند: برای سقوط همین بس که ‌یادش بیندارید نگاهی بیندازد به پایین...
در کتاب شاه شاهان، شرح کلاسیکی از انقلاب خمینی، ریژارد کاپوشینسکی لحظه ی دقیق این گسست را یافته است: در چارراهی در تهران، معترضی تنها سر باز زد از تکان خوردن در حالی که پلیس بر سرش عربده کشیده بود که حرکت کند، آنوقت پلیس برآشفته و دستپاچه اساساً پس نشست؛ جفت ساعت بعد، همه تهران از این رویداد باخبر بودند، و گرچه نبردهای خیابانی هفته ها پی گرفته می‌شد، به گونه‌ای همه می‌دانستند که بازی دیگر به آخر رسیده. آیا اکنون رویداد همسانی در کار است؟
نگارش های بسیاری از رویدادهای تهران موجود است. برخی در این اعتراضات اوج "جنبشِ اصلاحی" هوادار غرب را همراستای انقلاب های "نارنجی" در یوکرین (اوکراین)، جورجا (گرجستان) و ... می‌دانند – واکنشی نادین مدار (Secular) به انقلاب خمینی. اینان اعتراضات را همچون نخستین گام به سوی ایران سکولار لیبرال-دمکرات آزاد از بنیادگرایی اسلامی‌ تصدیق می‌کنند. این تصور به دست شکاکانی که فکر می‌کنند احمدی نژاد واقعاً انتخابات را برده، خنثی می‌شود. او صدای اکثریت است، در حالی که پشتیبانی از موسوی سر برآورده از طبقات متوسط و جوانان روز پسندشان است: بیایید دست از توهمات برداشته با این واقعیت که با احمدی نژاد، ایران رئیس جمهوری سزاوار دارد، روبرو شویم. سپس، آنهایی هستند که موسوی را به عنوان جزوی از تشکل روحانی با تنها تفاوت اش از احمدی نژاد آن هم در آرایش صوری، به کناری می‌اندازند. موسوی نیز می‌خواهد برنامه انرژی اتمی ‌را پی بگیرد، مخالفِ به رسمیت شناختنِ اسراییل است، افزون بر این به عنوان نخست وزیر در سال های جنگ با عراق از پشتیبانی کامل خمینی برخوردار بوده است.
دست آخر، حزن انگیزترینِ این برداشت ها، برداشتِ حامیانِ چپ گرای احمدی نژاد است: آنچه که درواقع موضوع بحث آنهاست، خودگردانیِ ایران است. احمدی نژاد برد، چرا که برای ناوابستگی کشور ایستادگی کرد، زوالِ برگزیدگان و سرآمدان را افشا کرد، و سرمایه ی نفت را برای افزونیِ درآمد اکثریت فقیر به کار بست. احمدی نژاد این است، دست کم چنین به ما گفته شده، احمدی نژادِ حقیقی تحت انعکاسِ رسانه های غربی مبنی بر تعصبِ هالوکاست انکاری. بر پایه این دیدگاه، آنچه اکنون به گونه‌ای موثر در ایران در حال پی گیری است، تکرار واقعه ی برکناری مصدق در 1953 است- کودتایی با تامین مالی غرب علیه رئیس جمهور برحق. این دیدگاه نه تنها این واقعیات را نادیده می‌گیرد که: مشارکت بالای انتخاباتی – از 55% به 85%- تنها می‌تواند به مثابه‌ی رایِ اعتراضی تلقی شود. هم چنین بی بصیرتی خود را از آشگارگی اصیل خواست عمومِ مردم ‌نشان می‌دهد، و قیم مآبانه می‌انگارد که برای ایرانیانِ عقب مانده، احمدی نژاد از سرشان هم زیادی است. آنها هنوز به قدر کفایت به بلوغ نرسیده اند تا اینکه تحت سیطره‌ی چپِ سکولار حکمرانی شوند.  
همگی این برداشت ها با تمام تقابل های شان، دست به خوانش اعتراض های ایرانیان در امتداد محورِ تک رو های اسلامی ‌در تقابل با اصلاح گرایان لیبرال می‌برند، این است که برای شان بسیار سخت است تا جایگاهی برای موسوی بیابند: آیا موسوی اصلاح گری با پشتوانه‌ی غرب است که خواهان آزادیهای فردی بیشتر و بازارِ آزاد و اقتصادِ غیر دولتی است، یا عضوی از تشکل روحانیان که پیروزی نهایی اش هیچ تاثیر جدی در تغییر طبیعت رژیم ندارد؟ چنین نوسان های بی حد و اندازه‌ای نشان از این دارد که همگی فاقدِ درک طبیعتِ این اعتزاضات اند.  
رنگ سبزِ برگزیدهی یاریگرانِ موسوی، فریادهای الله اکبری که از پشت ‌بامهای تهران در تاریکی شب طنین انداز می‌شود، به روشنی نشان می‌دهد که آنها عمل خود را تکرار انقلاب 1979 خمینی می‌دانند، همچون بازگشت به ریشه های آن، و خنثی ساختن تباهیِ بعد از آن. این بازگشت به ریشه ها، نه تنها در برنامه هاست، بلکه حتا روی روش کنشگری جمع تمرکز دارد: اتحاد مصرانه‌ی مردم، همبستگیِ فراگیرشان، خود-سازماندهی خلاقانه شان، روش های خودساخته‌ی بیان اعتراضاتشان، آمیزه‌ی بی همتایِ خودانگیختگی و نظمشان، همچون آن راهپیمایی تهدیدآمیز هزاران- هزارشان در سکوت مطلق. در اینجا ما با خیزشِ مردمی ِ‌اصیلی از پارتیزان های مغبون شده‌ی انقلاب خمینی روبروییم.
دو پیامد تعیین کننده از این نگرش قابل دریافت است. نخست اینکه، احمدی نژاد قهرمان اسلام گرایان فقیر نیست، بلکه ‌یک پوپولیستِ اسلامو-فاشیستِ حقیقتاً فاسد است، گونه‌ای برلسکونی ایرانی که ترکیب رفتارهای لوده وار و مضحک و سیاستِ زورگویانه و ضالمانه اش، رنجشِ خاطرِ اکثریتِ آیت الله ها را هم سبب شده است. خرده نان پخش کردنهای عوام فریبانه اش نباید بفریبدمان: پشت سر او نه تنها سازمانهای سرکوبگر پلیس و تجهیرات بسیار غربی شده‌ی روابط عمومی، بلکه ‌یک طبقه‌ی ثروتمندِ تازه سر درآورده‌ی قوی ایستاده که برآیند فساد و زوال رژیم است ( سپاه پاسداران ایران، نیروی شبه نظامی ِ‌طبقه‌ی کارگر نیست، بلکه نهادی فاجعه بار فاسد، و قدرتمندترین مرکزِ ثروت در ایران است.)
دوم اینکه ، باید بتوان تفاوتی آشکار میان دو کاندیدای اصلی مقابل احمدی‌نژاد، یعنی مهدی کروبی و موسوی، قائل شد. کروبی اثربخشانه‌ یک اصلاحگر است، او اساساً نسخه ی ‌ایرانی از سیاستِ هویتی را پیش می‌کشد که به همه ی گروههای ویژه قول مساعدت می‌دهد. موسوی کاملا با او متفاوت است:‌ نامِ او نمادِ احیای رویایی همگانی است که انقلاب خمینی را روی پا نگه داشت. حتی اگر این رویا یک اتوپیا بود، باید در آن اتوپیای اصیل، خودِ انقلاب را بازجست. این بدان معنی است که انقلاب ۱۹۷۹ خمینی را نمی‌توان به جریان تکرویِ اسلامگرایی که قدرت را در دست دارد کاهش داد – آن انقلاب بسی فراتر از این بود. اکنون زمان به‌یاد آوردن شور وشوق باورنکردنی سال اول پس از انقلاب است، به همراه انفجار نفس گیر خلاقیت سیاسی و اجتماعی، تجربه‌های تشکیلاتی و بحث های میان دانشجویان و مردم عادی.
این حقیقت که چنین انفجاری واداشته به فروکش بود، ثابت می‌کند که انقلاب خمینی واقعه ی سیاسی معتبری بود، یک گشایش زودگذر که نیروهای بی سابقه‌ی دگرگونی اجتماعی را آزاد می‌ساخت، لحظه‌ای که در آن "همه چیز شدنی به چشم می‌آمد". آنچه در پی رخ داد، بسته شدنی تدریجی بود از راه تسخیرِ کنترل سیاسی به دستِ تشکل اسلامی. به زبان فرویدی،‌ باید گفت جنبشِ اعتراضیِ این روزها "بازگشتِ واپس راندگان" انقلاب خمینی است. و مورد آخر و نه کم اهمیت تر اینکه، همه‌ی این حرفها بدان معناست که در اسلام، توانِ بالقوه‌ی رهایی بخشنده‌ی اصیلی وجود دارد - برای یافتن یک "اسلامِ خوب" وادار نیستیم به قرن دهم بازگردیم، آن را همین‌جا در مقابل چشمانمان می‌توانیم ببینم. آینده نامعلوم است – احتمالی کلی می‌رود که صاحبان قدرت این انفجار مردمی ‌را مهار کنند، و گربه هم به قعر پرتگاه سقوط نکند،‌ بلکه باز پایِ خود را بر روی زمین بیابد. در هر رو، رژیمِ ایران دیگر نه همان رژیم، بلکه تنها سلطه‌ی فاسد و زوال یافته‌ای میان دیگران خواهد بود.
حاصل هرچه باشد، اهمیتِ فوری و ضروری در این است که به خاطر بسپاریم که هم اکنون شاهد واقعه‌ی عظیمِ رهایی‌بخشی هستیم که حتا درخورِ قابِ کشمکش میان لیبرالهای غرب‌گرا و بنیاد‌گرایان ضد غرب نیست. اگر پراگماتیزمِ بدبینانه مان سبب شود توانایی درکِ ساحتِ رهایی بخش آن را از دست بدهیم، پس ما در غرب عملا در حال ورود به یک دوره ی پسا-دموکراتیک هستیم، در حال آماده سازی برای احمدی نژاد خودمان. ایتالیایی‌ها پیش تر نام او را میدانند: برلوسکونی. دیگران در مسیر منتظرند.






Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in


WILL THE CAT ABOVE THE PRECIPICE FALL DOWN?
Slavoj Žižek

When an authoritarian regime approaches its final crisis, its dissolution as a rule follows two steps. Before its actual collapse, a mysterious rupture takes place: all of a sudden people know that the game is over, they are simply no longer afraid. It is not only that the regime loses its legitimacy, its exercise of power itself is perceived as an impotent panic reaction. We all know the classic scene from cartoons: the cat reaches a precipice, but it goes on walking, ignoring the fact that there is no ground under its feet; it starts to fall only when it looks down and notices the abyss. When it loses its authority, the regime is like a cat above the precipice: in order to fall, it only has to be reminded to look down...
In Shah of Shahs, a classic account of the Khomeini revolution, Ryszard Kapuscinski located the precise moment of this rupture: at a Tehran crossroad, a single demonstrator refused to budge when a policeman shouted at him to move, and the embarrassed policeman simply withdrew; in a couple of hours, all Tehran knew about this incident, and although there were street fights going on for weeks, everyone somehow knew the game is over. Is something similar going on now?
 There are many versions of the events in Tehran. Some see in the protests the culmination of the pro-Western "reform movement" along the lines of the "orange" revolutions in Ukraine, Georgia, etc. - a secular reaction to the Khomeini revolution. They support the protests as the first step towards a new liberal-democratic secular Iran freed of Muslim fundamentalism. They are counteracted by skeptics who think that Ahmadinejad really won: he is the voice of the majority, while the support of Mousavi comes from the middle classes and their gilded youth. In short: let's drop the illusions and face the fact that, in Ahmadinejad, Iran has a president it deserves. Then there are those who dismiss Mousavi as a member of the cleric establishment with merely cosmetic differences from Ahmadinejad: Mousavi also wants to continue the atomic energy program, he is against recognizing Israel, plus he enjoyed the full support of Khomeini as a prime minister in the years of the war with Iraq.
Finally, the saddest of them all are the Leftist supporters of Ahmadinejad: what is really at stake for them is Iranian independence. Ahmadinejad won because he stood up for the country's independence, exposed elite corruption and used oil wealth to boost the incomes of the poor majority - this is, so we are told, the true Ahmadinejad beneath the Western-media image of a holocaust-denying fanatic. According to this view, what is effectively going on now in Iran is a repetition of the 1953 overthrow of Mossadegh - a West-financed coup against the legitimate president. This view not only ignores facts: the high electoral participation - up from the usual 55% to 85% - can only be explained as a protest vote. It also displays its blindness for a genuine demonstration of popular will, patronizingly assuming that, for the backward Iranians, Ahmadinejad is good enough - they are not yet sufficiently mature to be ruled by a secular Left.
Opposed as they are, all these versions read the Iranian protests along the axis of Islamic hardliners versus pro-Western liberal reformists, which is why they find it so difficult to locate Mousavi: is he a Western-backed reformer who wants more personal freedom and market economy, or a member of the cleric establishment whose eventual victory would not affect in any serious way the nature of the regime? Such extreme oscillations demonstrate that they all miss the true nature of the protests.
The green color adopted by the Mousavi supporters, the cries of "Allah akbar!" that resonate from the roofs of Tehran in the evening darkness, clearly indicate that they see their activity as the repetition of the 1979 Khomeini revolution, as the return to its roots, the undoing of the revolution's later corruption. This return to the roots is not only programmatic; it concerns even more the mode of activity of the crowds: the emphatic unity of the people, their all-encompassing solidarity, creative self-organization, improvising of the ways to articulate protest, the unique mixture of spontaneity and discipline, like the ominous march of thousands in complete silence. We are dealing with a genuine popular uprising of the deceived partisans of the Khomeini revolution.
There are a couple of crucial consequences to be drawn from this insight. First, Ahmadinejad is not the hero of the Islamist poor, but a genuine corrupted Islamo-Fascist populist, a kind of Iranian Berlusconi whose mixture of clownish posturing and ruthless power politics is causing unease even among the majority of ayatollahs. His demagogic distributing of crumbs to the poor should not deceive us: behind him are not only organs of police repression and a very Westernized PR apparatus, but also a strong new rich class, the result of the regime's corruption (Iran's Revolutionary Guard is not a working class militia, but a mega corrupted corporation, the strongest center of wealth in the country).
Second, one should draw a clear difference between the two main candidates opposed to Ahmadinejad, Mehdi Karroubi and Mousavi. Karroubi effectively is a reformist, basically proposing the Iranian version of identity politics, promising favors to all particular groups. Mousavi is something entirely different: his name stands for the genuine resuscitation of the popular dream which sustained the Khomeini revolution. Even if this dream was a utopia, one should recognize in it the genuine utopia of the revolution itself. What this means is that the 1979 Khomeini revolution cannot be reduced to a hard line Islamist takeover - it was much more. Now is the time to remember the incredible effervescence of the first year after the revolution, with the breath-taking explosion of political and social creativity, organizational experiments and debates among students and ordinary people.
 The very fact that this explosion had to be stifled demonstrates that the Khomeini revolution was an authentic political event, a momentary opening that unleashed unheard-of forces of social transformation, a moment in which "everything seemed possible." What followed was a gradual closing through the take-over of political control by the Islam establishment. To put it in Freudian terms, today's protest movement is the "return of the repressed" of the Khomeini revolution. And, last but not least, what this means is that there is a genuine liberating potential in Islam - to find a "good" Islam, one doesn't have to go back to the 10th century, we have it right here, in front of our eyes. The future is uncertain - in all probability, those in power will contain the popular explosion, and the cat will not fall into the precipice, but regain ground. However, it will no longer be the same regime, but just one corrupted authoritarian rule among others.
Whatever the outcome, it is vitally important to keep in mind that we are witnessing a great emancipatory event which doesn't fit the frame of the struggle between pro-Western liberals and anti-Western fundamentalists. If our cynical pragmatism will make us lose the capacity to recognize this emancipatory dimension, then we in the West are effectively entering a post-democratic era, getting ready for our own Ahmadinejads. Italians already know his name: Berlusconi. Others are waiting in line.


Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in

نگذاریم اطلاعات به ضد تئاتر ارتباطات بدل شود!
ح ف (نام را هم در پستویِ خانه نهان باید کرد!)
می‌خواستم این گونه آغاز کنم که ‌این روزها که می‌گذرد... اما می‌بینم که هیچ چیزی در این روزها نمی‌گذرد، گذشتن به معنای از برابرِ خاطر گذشتن، از‌یاد رفتن، فراموش گشتن، بی‌معناست دیگر، این روزها هیچ چیزی را نمی‌شود از خاطر زدود، انگار همه چیز کش می‌آید در ذهن مان، این همه بغض و اندوه، این همه روح، رنجیده، این همه تن به خون غلتیده، این همه بی‌گناهی، دریده به دشنه‌ی این همه گناهگار، این همه بی‌وجدان، این همه نا انسان، این همه نا انسانی، زاییده‌ی این قدرت(؟) در واقع این شبح قدرت، باید اشاره کرد به قدرت فروکاهیده‌ای که ناگزیر از پیش به ورطه‌ی فروپاشی در غلتیده،‌ یک نفر باید که ‌آینه‌ای در برابر صورتِ این شبح وا نهد تا شبحِ وامانده را به مرگِ خودخواسته اش آگاه سازد، از این سگ-شبحِ قدرت در این لحظه‌های واپسینِ سقوط، در گستره‌ی تولید معنا، تولید حقیقت، هیچ کاری بر نمی‌آید مگر پارس کردن‌های بیهوده، هوی و‌ها به راه انداختن‌های منحرف کننده، ردگم کردن‌های ناشیانه، و این همه را سپرده اند به دست رسانه‌ای که هر چیزی می‌شود نامیدش مگر رسانه، آن هم رسانه‌ی ملی، البته از‌یک جهت می‌توان ملی نامیدش، از آنجا که بی‌تردید سرمایه‌ها و دارایی‌های ملی است که در کوره‌ی دروغ پزیِ صدا و سیما می‌سوزد و بوی متعفنِ دروغ و خواستِ عوام فریبی‌اش، دل هر خواهنده‌ی حقیقتی را به درد می‌آورد، با این سرآغاز حال می‌خواهم شما را به کانونِ این متن وارد کنم، جایی که می‌خواهم از نگرانی ام پیرامون دریافت و ادراک توده‌ها از وانمایشِ دروغینِ رسانه‌های هم راستای نظام بنویسم. شاید در همین آغاز سخن به من ایراد بگیرند که اگر این نظام در حال فروپاشی است پس من به عنوان ‌یک منتقد و مخالف رادیکالِ این نظام، دیگر نگران چه هستم؟ پاسخ من روشن است: نه از دیدگاه شخصی من، بلکه آنچه که از دورنمای تاریخ دریافتنی است، خطرِ سرکوبگری و دامن زدنِ روزافزون به جنایت‌های همه جانبه از سوی نظام‌های قدرتِ در حال فروپاشی به مراتب فراتر از نظامِ قدرتی است که هنوز چندان بهایی به پیش‌بینی‌های فروپاشی نمی‌دهد. و اکنون ما با نظامی ‌‌فروپاشیده روبروایم که تازه به صرافت افتاده که با خطرِ فروپاشی روبروست و از این رو برای باوراندنِ این دروغ به خود که ما همچنان پابرجاییم، از هیچ جنایتی ابا ندارد. و من همین جا بگویم که حماقت و بلاهتِ این رژیمِ تروریستیِ بی‌همتا در تمام تاریخ، بسیار فراتر از آن است که تحلیل گران سیاسی به آن اندیشیده اند، خطر عظیم این رژیمِ نئوفاشیستی تنها متوجهِ مردم ایران نیست، بلکه‌این خطری است بارها هولناک تر و جهانی تر و آسیب‌هایی بارها وخیم تر از آن چیزی را در پی خواهد داشت که افکار جهانی تا به حال به احتمال آن هم نیندیشیده اند، کافی است به‌این فکر کنید که اگر هیتلرِ نازی، بمب اتمی‌در اختیار داشت، اکنون از این حبابِ خاک جز خرابه‌ای در کهکشان راه شیری چه بر جای مانده بود؟ حال خودتان را رویاروی هیتلر نوظهور دیگری، بس بسیار رذل تر از تمامی‌ هیتلر‌های جهان، ببینید که بعید نیست به کمک همدست و همسایه خونخوارش روسیه، همین نزدیکا، به ویرانگرترین سلاح تمام دوران‌ها هم دست‌یابد، هیتلری که دیگر نه به برتری آریاییان، بلکه به سلطه‌ی شیادان و ابلهان بر زمین اعتقاد دارد. 
شکی نیست که من به عنوان‌ یک نویسنده‌ی ایرانیِ درون مرزی، در بطن تمامی ‌جریان‌های به وقوع پیوسته و در حال وقوع در این دیار بوده و هستم، بر خلاف آن زبانشناس متعهد آمریکایی که مدام از بی‌خبری اش از جریانات و رخداد‌های درون ایران می‌گوید و با این حال به آزادی خواهانِ ایرانی با تمام وجود ادای احترام می‌کند. اما من در کمال آگاهی و با صراحت تمام از ماهیتِ اندیشه‌های انتقادی و براندازنده‌ی خود سخن به میان می‌آورم و این را چیزی جز دفاع از آزادی و حق طبیعی خودم نمی‌دانم. نظر من این است که اگر می‌خواهیم واپسین نفس‌های زهرآگینِ این رژیم، بیش از این ریه‌های اکثریتِ خفقان زده را آلوده‌ی سندرمِ دروغ پذیریاش نکند، باید به شناسایی و واژگونی تنها پایگاهِ این قدرت بپردازیم. می‌گویم تنها پایگاه، چه که باور دارم پاشنه‌ی آشیلِ این نظامِ در حال فروپاشی، فقطافقط رسانه‌ی دروغپردازش است که در راسِ آن واحدِ مرکزیِ اخبارِ کذب و موهوم ‌یعنی سازمان صدا و سیما قرار دارد البته نه از آن رو که به سیاه نامه‌هایی همچون کیهان شریعتمداری ملعون پیشی گرفته باشد در ایرادِ اکاذیب و موهومات بی‌اساس، بلکه از آن رو که طیفِ گسترده‌ای از تودهیِ مردم، خودخواسته و ناخواسته، مخاطب آن هستند، این تک صدایی ترین سازمان جهان، اگر هستند کسانی که فکر می‌کنند ما چندین شبکه‌ی تلویزیونی داریم، باید گفت که همگی در اشتباهند چرا که مهم ترین ویژگی صدا و سیمای ایران، تک صدایی بودن آن است، در اینجا ما با‌یک شبکه بیشتر روبرو نیستیم، شبکه‌ای در هم تنیده از رذل ترین و بی‌آبروترین و خودفروش ترین موجوداتی که تا به امروز اداره‌ی چنین سازمانی را بر عهده داشته اند، با این وجود پرسشی که باید در آن تأمل کرد این است که پس اعتبارِ این سازمانِ مخوف از کجاست؟ الگویی که من مترصدِ بیاناش هستم در رابطه‌ی تنگاتنگی با اصطلاح (و نه مفهوم)ِ توده قرار می‌گیرد. طبیعی است که سوژه‌های نام پذیر در قلمرو توده قرار نمی‌گیرند، سوژه چه در مفهوم مفردِ خود، زمانی که اشارهیمان به‌یک پژوهشگر، دگراندیش، نویسنده، تحلیل گر، فعالِ حقوق بشر، و هر کسِ دیگری است که کنش‌هایش و البته واکنش‌هایش در راستای نیرو بخشیدن به امورِ اجتماعی صورت می‌گیرد و چه در مفهوم جمع آن زمانی که اشاره به پایگانی اجتماعی داریم همچون احزاب سیاسی، ان جی اُ ها، کانون‌های ادبی، سیاسی، فعالین دانشجویی، اصناف و هر چنین جمعیتی واقعی، هرگز متهم به اکثریت خاموش‌ یا همان توده بودن، نخواهند بود. از آنجا که باور دارم نمی‌توان از توده همچون ‌یک مفهوم، سخنی به میان آورد، و ‌یا در صددِ تعریف دقیقی از آن برآمد اندک توصیفی پیرامون آنچه که ناتوده‌ها می‌نامم نوشتم تا برسیم به نقشِ ناخواسته‌ی توده‌ها در اعتباری که برای رسانه‌های دروغ پرداز دیکتاتوری مستقر در ایران به بار آوردهاند و در نهایت پیش نهادی که برای گریز از این مخمصه‌ی دهشتناک می‌توان به آن امید داشت. اما تراژدیِ ما در اینجا به اوج خود می‌رسد که خواهم گفت توده‌ها نه شکل گرفته به گونه‌ای خلق الساعه که محصول همین رسانه‌های دروغ پرداز و نمایشیِ نظام دیکتاتوری اند. 
هرگز نمی‌توان تصور کرد توده‌ها با محتوای نظام هم سوی اند، اما زمانی که رسانه‌یِ مکررگوی بی‌چون و چرایِ دیکته‌های نظام، چنین ادعایی کند که توده‌های میلیونی، مطیعِ مطلق نظام اند، چگونه می‌توان در برابر این ادعا ایستاد؟ آیا توده‌ها از اساس مایل به چنین تقابلی هستند؟ آیا توده‌ها از اساس قادر به چنین رویارویی ای هستند؟ آیا اصلاً چنین اجازه‌ای به آنها داده می‌شود؟ و فاجعه بارتر از هر چنین پرسشی اینکه در حقیقت در این فرآیند چه بر سر اطلاعات و دقیق تر اگر بخواهم بگویم چه بر سرِ حقیقت و معناهای برآمده از آن می‌آید؟ توده‌ها کاری جز این ندارند و نمی‌توانند داشته باشند که به‌ اینهمانیِ ناگزیرِ خود با حکومت مطلقه – اینهمانی ادعاییِ عاری از حقیقتِ رسانه‌های سرسپرده‌ی نظام- تن در دهند. در این میان باید دید اپوزیسیون که با اتکا به رسانه‌های منتقدِ حکومت مطلقه که در واقع هنوز به گردش آزاد اطلاعات و بازنماییِ حقیقت پایبند است، خواهد توانست اهداف خود را پیش برده و در جهتِ خارج ساختنِ توده‌ها از نقشِ منفعل خود کاری بکند‌یا نه؟ اندیشه‌ی انتقادی برای خود حق تحلیل و انتخاب قائل است و در اکثر موارد آرای خود را که در قلمروی تفاوت‌ها و تفاوت گذاری‌هاست شکل می‌دهد و از راه گزینشگری است که به معنا دست می‌یابد. اما توده‌های مسخ شده برای خود حقِ گزینش قائل نیستند و در موارد نادری که درصددِ مجزاشدن از توده و شکل دادن به فردیت خود و قائل شدن به حق اتخاب ویژه‌ی خود باشند، باز این رسانه‌ی مقهورکننده است که مجوز چنین کاری برای او را صادر نخواهد کرد، توده‌ها در بند جذبه‌ی رسانه اند، رسانه‌ای که آن را بر مقتضیاتِ انتقادی پیام ترجیح می‌دهند: این جذبه‌ی شومِ ادعاهای موهومِ رسانه‌ی همگانیِ مخوفی که چنگال‌هایش تا مغذ استخوانِ توده‌های خاموش رخنه کرده، اتکایش نه به معنا و حقیقت که متکی بر دروغ سازی و اکاذیب دوزی است، این در حالی است که جذبه‌ی مطیع خنثی سازیِ پیام‌ها دقیقاً به نفع رسانه‌ها و خنثی سازیِ ایده‌ها به نفع بت‌ها، و خنثی سازیِ حقیقت به نفع وانموده‌هاست. به نوشته ژان بودریار در اثر خود "در سایه‌ی اکثریت‌های خاموش" درست در همین سطح است که رسانه‌هایی از این دست ایفای نقش می‌کنند. جذبه، قانون رسانه‌ها، و خشونت، خاصِ آنهاست. خشونتِ فراگیری که برقراریِ ارتباط از طریق معنا را به نفعِ ‌یک شیوه‌ی ارتباطی دیگر انکار می‌کند. این شیوه‌ی ارتباطیِ دیگر که رسانه‌هایی از قبیلِ صدا و سیما و خبرگذاری‌هایی نظیر کیهان، فارس و جوان که از حمایت متقابل نظامیان و مزدوران برخوردارند، به تمامی ‌‌منکرِ آناند، همان چیزی است که انتظار می‌رود رسانه‌های منتقدِ نظامِ مطلقه هم چنان به آن شیوه‌ی دیگر ارتباطی که انسانیتر و اخلاقیتر است، پای بند بمانند. و با این کارشان افکار پلید رسانه‌های دست نشانده را در نطفه خفه کنند. پروسه‌های پلیدی که نمی‌خواهد توده‌ها پذیرایِ کنش و گفتمان بوده، به عقیده‌ای خودجوش اعتقاد داشته و حضوری واقعی در پسِ وانماییِآمارها و ادعاهای وهن آلود داشته باشند. بیایید نگذاریم تا امر سیاسی، نمایشی مضحک بر پرده‌ی زندگی خصوصیِ توده‌ها باشد که همچون شکلی از سرگرمی ‌‌و تفریح و تفنن در معده‌ی توده‌ها بی‌هیچ واکنشی هضم شود. باید هوشیار باشیم و متعهد و از هیچ کوششی دریغ نکنیم برای افشایِ پشت پرده‌هایِ نفرت برانگیز صدا و سیما و رسانه‌های اعصاب و روانِ این چنینی که نزدیک به سی سال است با وقاهتِ تمام، ‌یک آشویتسِ ذهنی را شکل دادهاند،‌ یک سلاخیِ جمعی که قربانیان واقعی آن نه تنها توده‌ها بوده اند بلکه گهگاه پس لرزه‌هایش دامن افرادِ آگاه و ناتوده‌ها را هم آلوده است. نباید بگذاریم مردم به‌یک عامه‌ی مسکوت و مختوم که «توده» واژه‌ای برای بی‌نامی‌آن است، بدل شوند. توده‌هایی که همواره به عنوان بهانه و سیاهی لشکرِ صحنه‌های سیاسی مورد استفاده قرار گرفته اند. اکنون از هر اندیشه‌ی نگرانی انتظار می‌رود که آگاهانه مدافعِ این تحول عظیم و باورنکردنیِ توده‌ها باشد، تحولی که دیگر نمی‌توان آن را جرقه‌های روشنگری بلکه باید انفجارِ پیشبینی ناپذیرِ روحِ آزادیخواهیِ مردم دانست، نباید گذاشت باز با کارشکنی‌هایِ صدا و سیما، کار به جایی برسد که دیگربار ماتمِ واپسنشینیِ مردم به زندگیِ خصوصی خود را بگیریم و نظاره گرِ پس نشستنِ مردم به مأمنی سوای تاریخ، سیاست، زندگی اجتماعی، و جذب شدن مردم در فرآیندِ فروکاهنده‌ی افرادِ دارایِ روحیه‌ی انتقادی و نفیگری به توده‌های ناگزیر از همراهی باشیم. نباید سهلانگاری ما باعث شود که توده‌ای که پس از سی سال، نامِ جوانانِ ایرانی آزادیخواه به خود گرفته، موج سبزِ دمکراسیخواهی نام گرفته، ناباورانه دوباره بشود همان توده‌ی سرخورده‌ای که نقشِ اتصالِ زمین را خواهد داشت در برابرِ هر برق رعدآسایی، چنانکه کلِ الکتریسیته‌ی آزادیخواهیِ سیاسی و اجتماعی از سوی دگراندیشان را جذبِ خود کرده و به آسانی آن را خنثی کند. عقایدِ جمهور مردم بایستی در بازنمایندگی واقعیِ آرای مردم که در گستره‌ی رویدادهای اجتماعی ابراز می‌شود، نمود پیدا کند. در‌یک رخدادِ نمایندگی است که باید آرای واقعیِ مردم به خودشان بازتابیده شود، تنها در بازنماییِ روی داده در درون امور اجتماعی همچون همه پرسی‌ها، انتخاب‌هاست که می‌توان از زبان و سخن مردم حرفی به میان آورد، باید گذاشت مردم خود سخن بگویند، نه‌اینکه با تهی کردن نام ملت از معنای خود و پنهان کردن منیتِ بی‌ارزشِ خود در لفافِ ملت به‌یاوه گویی از زبان آنها پرداخت. بدترین خیانت به مردم این است که در آرا و عقاید واقعیِ مردم که در‌یک فرآیند بازنمایندگی به دست آمده، ناباورانه دست برده شود و آنگاه به جای حقیقت سخنان مردم که در رایشان نمود پیدا کرده، با ناشیگری حداقل آرا را به جای حداکثر آرا نشانده، و وانمایی رسانه‌ای مضحکی را به روی صحنه ببرند، و توطئه‌ی نحس خود را علیه آرایِ واقعی مردم، به نام خواستِ ملت به آنها ترزیق کنند، چگونه می‌شود که سخن من، که خوب می‌دانم چه بر زبان راندهام و چگونه بر زبان راندهام در میانه‌ی راه که ‌این آوایِ روشن چیزی نمانده به گوش‌هایم برسد، به‌یکباره دزدیده شود، دریده و دست برده شود، خفه شود، مسخ و در نهایت حذف شود، و در یک کودتای رسانه‌ای با پرروییِ تمام دفن شود و آنگاه با دستپاچگیِ مسخره‌ای خواست خودارضاییِ سیاسیِ یک دیکتاتور جانشینِ سخن و رایِ واقعی مردم شود. اینجاست مصداق این سخن که صاحبان قدرت خود از خود خلعِ قدرت می‌کنند. چه که می‌بینیم هیچ شوکی، هیچ الکتریسیته‌ای قادر نبود تا به‌این حد توده‌ها را از حالتِ منفعل خویش درآورده، پای آنها را به متن جریان‌های اجتماعی بکشاند و درست همین جاست که نظام تمامیت خواه به اوج فروپاشیِ خود می‌رسد، و رسانه‌ی دست نشانده مجبور است دست و پا زدن‌های نظامی ‌را که با زیر پا گذاشتن نظمِ امرِ واقعی و دست بردنِ ظلم مدارانه در رایِ مردم، دست و پای آلوده اش به خونِ مردم را به مغاک سقوط و نابودی درانداخته، برگردانده و آن را با وانماییِ عبثِ اقتدارِ پوشالیِ نظام جا بزند.
آیا ممکن است باز هم توده‌ها فریبِ این سناریویِ حادواقعی را بخورند؟ شاید، شاید هم نه! اگر نیاز به‌یک (نه)ِ توام با اطمینان به‌این پرسش را احساس می‌کنیم باید هر چه بیشتر با ساز و کار‌ها و آکسیون‌های توده آشنا شویم و آنها را تا بدل به سوژه‌های امیدوار و تاثیرگذارشدن تنها نگذاریم. تشویقِ توده‌ها به سخن گفتن هماره به معنی ملزم ساختنِ آنها به اجتماعی و انتخابی زندگی کردن و به آزادی بیان دست یازیدن است. این روح باید که نام خود را به زبان آورد. به گفته‌ی بودریار، چیزی از این شگفت تر نیست که امروزه تنها مسأله راستین ما، سکوت توده‌ها، سکوت اکثریت خاموش است. پس بیایید طنین فریاد‌ها و زجه‌های این اکثریتِ هماره خاموش مانده و سرخورده را که در این روزها به ‌این رسایی به ‌این بلندی حضور دل انگیز خود را به اثبات رسانده، از یأس و هراسی که سرکوبگران به هر آلت ممکن درصدد تزریق آن به جنبش میلیونیِ مردمی‌اند، رهانیده و پژواکِ صدای معصومانه و تظلم خواهانه‌ی شان را تا آن دوردست‌های بعید برسانیم. نباید گمان کرد که تنها با القای اطلاعات در توده‌ی مردم می‌توان به آنها ساختار بخشید، و انرژیِ اجتماعی محبوس شان را آزاد کرد. برعکس اگر اطلاعات به تبادلِ متقابل اطلاعات بدل نشود، به جای بدل کردن توده به انرژی، خود توده‌ی منجمد دیگری تولید خواهد کرد. وجدان و ناخودآگاهِ توده‌ها همواره در خطر نابودی بوده است، در بهترین حالت می‌توان گفت که رویدادهای ناخودآگاهِ توده‌ها، ناخودآگاه از سوی آنان نادیده گرفته شده است و این بزرگترین خطری است که آنها را تهدید می‌کند: توده‌ای که توان تشخیص اش را از او گرفته باشند، دیگر نه می‌تواند بگوید که حقیقت نزد چپ است نه راست، نه به سوی انقلابی دوباره میل دارد نه می‌تواند خود را در کنار سرکوبگران ببیند. اگر اینگونه شود دیگر نباید انتظار حقیقت و خردی برای این توده را داشت. آنوقت است که هر صفتِ خودخواسته‌ای از سوی عروسک گردانانِ شیاد و برده‌ی نظام به توده نسبت داده خواهد شد بی اینکه از سوی توده واکنشی صورت پذیرد.
رهیافتِ بودریار این است که ما در دنیایی به سر می‌بریم که در آن اطلاعاتی هرچه بیشتر و معنایی هر چه کم تر وجود دارد. اطلاعات معنا را تولید می‌کند اما نمی‌تواند جبران کننده‌ی فقدان بی رحمانه‌ی دلالت در هر قلمرویی باشد. بازتزریقِ پیام و محتوا به وسیله‌ی رسانه‌ها کاری بیهوده است، چه که معنا سریع تر از آن که بازتزریق شود فرو بلعیده شده و از دست می‌رود. پس در این میان چه می‌توان کرد؟ آیا راه گریزی جز آن آنچه بودریار پیش می‌نهد هست؟ باید در تمنایِ یک تولیدگری اساسی برای کاستن از ناکامیِ‌رسانه‌ها بود. منظور بودریار از این تولیدگری نقشِ پادرسانه‌هاست (رادیو مخفی‌ها، وب سایت‌های آزاد، شبکه‌های ماهواره‌ای مستقل از نظام) و ساده تر از این اگر بخواهم بگویم تمامی‌آن دسته از رسانه‌ها که نظامِ سلطه با صرفِ هزینه‌های نجومی‌آن‌ها را با پارازیت‌هایِ مرگبار در می‌آمیزد.
اما برای اینکه پادرسانه‌ها به ناکامی ‌مشابهی دچار نشوند چه باید کرد؟ پیش تر نشان دادم که تزریق اطلاعات به خودی خود دردی را دوا نمی‌کند، اطلاعات به خودیِ خود، ارتباطات و امر اجتماعی را در کام خود فرو می‌بلعد. چه که اطلاعات باید در راه‌ایجاد ارتباطات باشد نه‌ اینکه خود را در عملِ به نمایشگذاریِ ارتباطات بفرساید: به جای تولیدِ معنا خود را در بیهودگیِ به نمایشگذاریِ معنا بفرساید. نباید پادرسانه‌ها هم به‌این گونه ساختار شبح وار و مه گرفته دامن بزنند. چه که وانمایشِ ارتباط، هرچه بیشتر مردم را از ارتباط و همبستگیِ واقعی دور نگه می‌دارد. هرگز نباید به قتلِ امرِ واقعی دست برد. 
در این میان می‌توان دل به امیدی بست که تحقق اش دور از نظر نیست: تغییر شکل رسانه‌ها یا به عبارت دقیق تر شکل دادنِ دوباره‌ی آنها! به جای اینکه رسانه در نقشِ برداری یک سویه از امر واقعی به سوی توده‌ی مردم ظاهر شود، باید طرحی نو درانداخت که برداری از موضعِ مردم به سوی رسانه هم وجود داشته باشد تا بدین گونه امکانی برای تحلیل و آشکارگی حقیقتِ امرِ واقعی به دست خود مردم نیز فراهم شود. با این کار به جایِ اینکه اطلاعات به ضدِ تئاترِ ارتباطات دگردیسی کند، مأمنی برای ایجاد ارتباطات و پدیدارگشتنِ همبستگی در میان مردم، علیه نظام سلطه خواهد شد. رسانه‌ها باید به سانِ پوستِ کفِ دستِ مردم باشند که هر چه بخواهند بتوانند بر روی آنها بنویسند. 
بودریار به درستی در «رکوئیم برای رسانه‌ها» رسانه‌ها را به عنوان تثبیت کننده‌ی الگویِ بازگشت ناپذیری از ارتباطِ بی پاسخ، ارزیابی و محکوم می‌کند. با این اوصاف اکنون برای رسانه‌ی ملی، رکوئیم نه، بالاتر از این باید گفت که ناقوسِ رسوایی و رِنگ ننگین باید برایش نواخت، هنگامی‌که نه تنها تن به بازخواست از سوی مردم نمی‌دهد، بلکه بدون هیچ قدرتِ مقابله کننده‌ای، بدون هیچ نهادِ محکوم کننده‌ای که بتواند دستان آلودهاش را به پایِ محکمه‌ی داوری و پاسخگویی به چراییِ جنایت‌هایش در حقِ ملت بکشاند، هم چنان به حرفه‌ی اصلیش یعنی دروغ پراکنی‌های منزجر کننده و ترورِ عریانِ حقیقت و عدالت ادامه می‌دهد و هرکسی را خطری در راستای روشنگریِ جامعه می‌پندارد به دستِ گرگ‌های در لباسِ میش اش، به دست جیره خوارانِ خاک توسری اش، بی درنگ ترور می‌کند و اینگونه است که رسالت ننگین رسانه‌ی خودفروخته و خائن به انجام می‌رسد. اقداماتِ آنی اش که جز ترورِ شخصیتیِ منتقدین نیست و پروسه‌های درازمدت اش که جز همدستی با قدرت در شست و شوی مغذیِ توده‌ها نیست. امبرتو اکو در بابِ این معضلِ اخلاقی اینگونه بحث می‌کند که: چگونه می‌شود دست از ترور برداشت؟ چگونه می‌شود به کاربردِ درستی از رسانه رسید؟ هیچ راهی وجود ندارد؟
در آغاز این بحث از نگرانی ام پیرامونِ سندرمِ دروغ پذیریِ توده‌ها سخن گفتم و حال می‌خواهم به پیش نهادی که برای گریز از این مخمصه‌ی هولناک می‌توان به آن امید داشت بگویم: اطلاعات همه چیز را به ما می‌گوید، همه‌ی پاسخ‌ها را در خود دارد. اما همه‌ی اینها در پاسخ به پرسش‌هایی است که ما نپرسیده‌ایم، و از این رو پاسخ‌هایی خنثی و بی تاثیر بیشتر نیستند، در برابر، واکنشِ مردم این بوده که بعد از سی سال شیوه‌ی خود را از حالتِ مقاومتِ منفعل به سرپیچی از پذیرشِ اطلاعات تزریقیِ ساختگی و بی اساسِ نظام برگردانده اند، در این میان نباید از نقشِ پادرسانه‌ها یا همان رسانه‌های چندسویه غافل ماند، در ضمن باید به ‌این رسانه‌ها یادآور شد که انتخابِ راهبرد، مسأله‌ای جدی است. اگر این پادرسانه‌ها دل در گروِ آزادی بخشی، رهایی بخشی، احیایِ سوژه‌ی تاریخی و احیای جامعه بسته اند اگر دل بسته به سخنِ آگاهی بخش و درواقع جلبِ ناخودآگاهِ سوژه‌ها و توده‌ها به سوی جنبشِ سبزِ آزادی بخشی اند، باید مراقب باشند که هم راستا با نظامِ سلطه‌ی ستم و سرکوب عمل نکنند، رسالتِ آنها نباید تنها تولیدِ بیش از حدِ معنا و سخن باشد، بلکه باید با شکل دهیِ گفتمانی چندسویه، امکانِ به سخن درآمدنِ مردم را فراهم کنند و شیوه‌ی مبارزه‌ی آنان را از حالت سرپیچی از پذیرشِ دروغ‌ها به ابرازِ بی هراسِ دردها و رنج‌ها، خواست‌ها و دغدغه‌هایشان به شیوه‌ای دمکراتیک نزدیک کنند. 
به راستی به سانِ روبان‌های سبزی که‌این روزها رسانه‌ی بی کلامِ موج آفرینانِ سبز شده است و در واقعیت از هر رسانه‌ی دیگری قدرتمندتر است. این رسانه در ذاتِ خود چند سویه است، رسانه‌ای که با سکوتش حقیقت را فریاد می‌زند، پرسش و پاسخی همزمان است، و در یک کلام رویدادی است از آنِ خود کننده...



Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed