Posted by Inscriber in ,


وقتی پسربچه ای بودم...
فردریش هلدرلین


برگردان:ح ف



وقتی پسربچه ای بودم
خدایی همواره می رهانیدم
از فریاد و خشونت آدمیان.
آنگاه، امن و آسوده، می خواستم بازی کنم
با گل های مرغزار،
و بادهای پردیس هم
با من.

و هنگامی که تو سرشار می کنی
قلب گیاهان را، شاخه های نازک شان کشیده
به سوی توست
هلیوسِ پدر
این سان تو قلب مرا سرشار می ساختی،
و من محبوب تو بودم،
لونا الهه ی مقدسِ ماه، درست به سانِ اندیمیون!

همه ی شما، خداوندانِ وفادارِ
دوست داشتنی!
ای کاش می دانستید
چه اندازه روحم دوست تان داشت!

بی شک توان فرا خواندتان را نداشتم
آن هنگام تا بخوانم تان به نام، هم چنان که شما هم ناتوان از فراخواندنم به نام
آن چنان که آدمیان همدگر را می خواندند به نام، تو گویی
یقین همدگر را می شناختند.

اما من بهتر، شما را می شناختم
تا آدمیان را.
من سکون اثیر را می شناختم:
هرگز اما واژگان آدم را نمی فهمیدم.

آهنگ خوشِ خش خشِ برگ های
مرغزار، درسِ من بود؛
در میان گل ها یاد گرفتم که عشق بورزم.

در میان بازوانِ خدایان
من بزرگ شدم.




Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

This entry was posted on ۹ مهر ۱۳۸۸ at پنجشنبه, مهر ۰۹, ۱۳۸۸ and is filed under , . You can follow any responses to this entry through the comments feed .

2 نظرات

بسیار زیبا بود متشکرم خیلی ترجمه روان بود

۲۰ دی ۱۳۸۸ ساعت ۱۵:۱۳
مارال  

به یاد جمله معروف گوته افتادم:((قبل از دادن یک خدای بزرگ، خدای کوچک یک انسان را از او مگیر))... همه ی ما خداهای کوچکمان را دوست داریم اما روزی میرسد که خود بزرگتر از خدایمان میشویم... لذت بردم...

۲۷ دی ۱۳۸۸ ساعت ۱۲:۰۸

ارسال یک نظر

ارسال یک نظر