Posted by Inscriber in

 و ناپدیدی...

ح ف

 

همیشه برایت پیش آمده، در راه که می روی، به یکباره می ایستی و به پس می نگری، انگار کسی صدایت زده باشد، اما صدا، معنایی برایت ندارد، حتا فرصتِ این را نداری که مفهومی به هم بزنی، به هم ریخته تر از آنی که معنایی بسازی، پس تر می نگری بی آنکه بتوانی قدمی از پیش برداری، میخکوب شده ای، بندِ زمین، حالا کودکی هستی، در راهِ خانه، می دوی، هر چه می خوانندت بچه های سربه هوا، از پا نمی مانی، آنقدر تند می دوی که لرزه هایِ بد آوای ذره های هوا هم به پایت نمی رسند، تپیدن های قلبت را هم  جا می گذاری، شاید آن دخترک گونه میخکی برای مست شدن از تپش های قلبت، آنقدر تند بدود که گونه هایش گل بیندازد از تپش هایِ قلب تو، دخترک حالا در حصارِ شمعدانی ها می رقصد، پرده یِ زبر و ضخیمِ یگانه پنجره ی اتاقش را کناری زده، هوا را هم چون حرارتِ وحشیِ اشعه هایِ شهوت بار نور می بلعد، بوی تو را از فرسنگ ها فاصله یِ مرگبار حس می کند، اما تو نزدیک تر از همیشه ای، نزدیک تر از شمعدانی ها با آن گلدان های ابدی، نزدیک تر از شعشعِ شرربارِ خورشید، هوا را رج می زنی تندا تند تا عطرِ رقصا رقصِ معصومِ دخترکِ گونه میخکی را در دامنِ چین دار سرخ فامش مست کنی، گام هایت را آهسته تر می کنی، نمی خواهی دخترک از تپش های قلبت بویی ببرد، دخترک گونه میخکی هم از رقص ایستاده حالا، می نشید و دامنِ ساتنِ سرخ فام اش را روی زانوهایِ برهنه اش می کشد تا مبادا از شهوتِ کودکانه اش تابِ نگاه کردن به میخکیِ گونه هایش را هم از کف بدهی، چند قدمی بیشتر نمانده تا شعله یِ نگاهی را که هزار بار در ذهن ات افروخته ای، در واقعیتِ سر شار از بارقه ای سوزان بیفروزی، روز را با تمامِ وجودت در کشیده ای حالا، فقط مانده تا شیریِ روز به سرخیِ پیراهنی گره بخورد تا به ابد پیوند بخورید به هم ...

آغازِ تاریخِ تنِ تو از قابِ پوسیده یِ پنجره یِ کودکی ات رج می خورد. رحمِ اخرایِ رج هایِ آجریِ جدارِ خانه یِ دخترک، زادگاهِ تن ناشناخته یِ توست، تا آخرین لحظه آنجا نشسته دخترک در آستانه یِ پنجره یِ پیر، معصومانه گونه هایش را خوابانده رویِ خوابِ دستانِ خواب رفته اش، و منتظرِ دست هایِ کوچکِ توست که برایش تاب بدهی از دور و دخترک تقدیرش را در آینه یِ بی ریایِ دستانِ کوچک ات بخواند...

پیش پای پنجره یِ پیرِ هستی ات می ایستی، یک دست ات را آرام آ...رام بالا می بری، ناخود آگاه چشمانت در سایه یِ دست دیگرت فرو می رود، بی آنکه بتوانی قدمی از پیش برداری، میخکوب شده ای، بندِ زمینِ سختِ زیرِ پایت که یک باره فرو می ریزد، لته هایِ نگون بختِ پنجره را، رحِمِ اخرایِ هستی ات را بسته اند و با پرده ای بی رحم پوشانده... اما از کجا که خودِ دخترک، این تنها روزنه یِ شوق کودکانه را، هم چون کتابی که دل اش را زده باشد نبسته! کتابی که پیش از آن کودکانه بوده که دخترکِ گونه میخکی را به همراهی با خود بکشاند، سه سال و دوماه کودکانه تر از رقصِ ساق های کشیده یِ دخترک با آن رعد و برق های بی صدایِ نقش بسته بر انهنای نیلو پریِ زانو های برهنه، هر بار غرقِ رقصِ بی هوایش هم که می شده، خون که می دویده تندا تند به رگ هایِ ور آمده اش، آذرخش هایِ نیلو پری هم حتماً به کبودی می زده اند؛ و تو همه ی این ها را بی آنکه به چشم خود دیده باشی هرگز، دیده بودی، و حالا جز لته های بی نور چه می دیدی؟ انگار کسی از پیش یا هم از پس می خواندت، و تو با هیچ کلامی آشنا، چنان نوزادی که ناله هایش را از لالایِ مادرش نمی شناسد باز، باید به پس نگریست یا به پیش؟ پسِ پشتِ مژگان ات، هزاران ردِپایِ رنگِ رو رفته، پیشِ پایِ میخکوب ات، راهی به درازایِ یک گام که تابِ برداشتن اش را نداری، انگار که دشتی از اطلسی ها به قدمتِ ابدیت، پیشِ رویت روئیده اند، پیرمردِ خنزرپنزریِ آن برِ حصار با آن نگاهِ خیره اش، و هراسبار تر ازهمه، آن لبخندِ یخینِ رخوت بار که پشتت را می لرزاند، دست به کمر ایستاده، مبادا که دست به کارِ لگدمال کردنِ اطلسی ها شوی، هر ثانیهِ گنگِ گیتی را غبار گرفته، آه اگر می توانستی سکوت را هم هم چون مه وغبار ببلعی، انگار چیزی را جا گذاشته باشی، اما چه چیز را، هولناک تر از این هم می توانست باشد و مگر نبود؟ کجا؟ کجا باید برمی گشتی، به درونِ تاریخِ مدوری که آغازش همان پایانش بود، لته هایِ بی رنگِ غروری که حتا لحظه ای نپاییده بود، تمامیِ حضور جز این نبود، روزنه ای که آنی دیگر نبود، دخترک آنجا نشسته بود تا آخرین لحظه، در آستانه، ساعت های پیاپی در نهایت به قلبِ دقایقِ آخرین می گریختند، و دقایق به آخرین ثانیه ها می رسیدند تا همگی در آخرین لحظه به آستانه بینجامند، آستانه یِ سکوت، ساکتِ لته هایِ بی تاب، بی طاقت.

و ناپدیدی...

همه زندگی ات جز ردِپاهایی نبودند که تا پا روی شان می گذاشتی تازه تاریخ ادبارت خاطره ی تلخِ دیگری را به ذهن ات خطور می داد، بی خود در پیِ چاره نگرد، اطلسی ها را هم که لگد مال کنی، مسخِ تاریکِ دیگری رخ داده است...

پشتِ میزی نشسته ای، از رنگ اش انگار آبنوس است؛ اما نه انگار از آب است، هر جایش که دست می کشی وا می رود، آن طرف تر تخت خوابی است که زنی نیمه برهنه رویش به خواب رفته، نیم تنه اش را حریر نازکی در بر گرفته، نیم رخِ خواب اش از نورِ بی منشئی روشن است، در خواب جابه جا می شود، از تمام رخ دیگر همان نیست که از نیم رخ می دیدی، هر چه تقلا می کنی نشانه یِ آشنایی نمی یابی ناخودآگاه در پیِ در می گردی، اما دری در کار نیست، بر می گردی و پنجره ای را می بینی که باد پرده یِ چین دارش را به آرامی می نوازد، صدای زنانه ای در اتاق می پیچد، رو به صدا بر می گردانی، انگار این صدا را جایی در تاریخ شنیده ای، دیوار هایِ تیره طنینِ صدا را می کُشند اما هم چنان صدا در ذهنت نقب می زند، اغوایِ این آوایِ خواب آلود شده ای و یخِ نازکِ یادمان ها شکننده ترگشته برایت...  با خود می گویی: این زن- خاطره تداعیِ کدام شعر است که کسی، شاید هم خود تو یک زمانی نوشته ای و حالا آن شعرِ فراموش، از پسِ سال ها و ساعت ها دوباره خوانده می شود، تمامِ کلماتِ زن- خاطره طنینی تکراری دارند، از شگفتی یخ کرده ای، فکر می کنی اگر پنجره را ببندی راه گریزی برای واژه ها نمی ماند دیگر، سردت هم که هست پس پنجره را ببند؛ همیشه برایت پیش آمده، داری می روی که پنجره را ببندی، به یکباره می ایستی و به پس می نگری انگار کسی صدایت زده باشد امّا...  با یک تماس همه چیز به انتهای خود می رسد. وقتی لب ها به هم گره می خورد بوسیدن دیگر فاعلی ندارد همه فعل ها جاهل می شوند، قلبت به تپش افتاده، حالا کودکی هستی که در راهِ خانه می دوی...

  

Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed