Posted by Inscriber in ,

Any object will remain in the same state unless external causes affect it.
-Spinoza
دیدار با انریکه لین
روبرتو بولانیو
برگردان: ح ف

در 1999 ، پس از بازگشت از ونزوئلا، خواب دیدم که از آپارتمانِ انریکه لین سر درآورده ام، در کشوری که بعید نبود شیلی باشد، در شهری که بعید نبود سانتیاگو باشد، با به یاد داشتنِ اینکه شیلی و سانتیاگو یک زمانی به دوزخ می ماندند، همانندی ای که در برخی رگه های نهانی شهر واقعی و شهر وهمی، تا ابد خواهد ماند. البته، می دانستم که لین مرده است، اما وقتی مردمی که با آنها بودم پیشنهاد کردند که مرا به دیدار او ببرند بی درنگ پذیرفتم. شاید به خیالم داشتند با من شوخی می کردند، یا شاید معجزه ای ممکن شده بود. اما محتملاً فکرش را نمی کردم یا شاید درباره ی این دعوت دچار بدفهمی شده بودم. به هر رو، وارد عمارتی هفت-اشکوب شدیم با نمایِ رنگ آمیزی شده با زردی محوی، با نوشگاهی در اشکوب همکف، نوشگاهی با ابعاد چشمگیر، با پیشخوانی کشیده، با چندین و چند غرفه، و دوستانم (گرچه دوست خواندن آنها عجیب می نماید؛ بگذارید فقط بگویم مشتاقانی که پیشنهاد بردن من به دیدار شاعر را داشتند) که مرا به درون اتاقکی کشاندند که لین در آنجا بود. در آغاز به سختی به جا آوردم اش، چهره اش همان نبود که روی جلد کتاب هایش دیده بودم؛ لاغرتر و برناتر شده بود. خوش چهره تر، و چشمانش روشن تر از چشمانِ سیاه-و-سفیدِ عکس های روی جلدِ کتاب ها نشان می داد. به راستی، لین ابداً به لین نمی ماند. به هنرپیشه های هالیوودی می ماند، به هنرپیشه های درجه دو، از آن قماش که ستاره ی فیلم های تلویزیونی اند یا آن فیلم ها که هرگز در سینماهای اروپایی به نمایش در نمی آیند و یکراست به صورت فیلم های ویدیویی عرضه می شوند. اما در همان آن او، لین بود. به این تردید نداشتم. هواخواهان اش به او سلام کردند، از روی یک آشنایی جعلی، انریکه صدایش می کردند، و پرسش هایی از او کردند که من نفهمیدم، و بعد ما را به همدیگر شناساندند، گرچه حقیقت اش را بخواهید من نیازی به شناسانده شدن نداشتم، چه که یک زمانی، اندک زمانی، با هم نامه نگاری داشتیم، و از سویی نامه های او مرا به ادامه ی نامه نگاری وا می داشت؛ این ها بر می گردد به 1981 یا شاید هم 1982، زمانی که من هم چون یک تارکِ دنیا در خانه ای خارج از خِرونا زندگی می کردم، بی هیچ پولی، و بی هیچ دورنمایی از داشتن اش در آینده، و ادبیات یک میدانِ مینِ بی کران بود در انحصار دشمنان، مگر معدودی از نویسندگان کلاسیک (فقط معدودی) ، و هر روز ناچار باید از میان این میدانِ مین می گذشتم، جایی که هر تکانِ غیر حقیقی هم می توانست مرگبار باشد، در این میان که تنها راهنمایم شعرهای آرخیلوخوس بود. این تداعیِ همه ی نویسندگان بود. هنگامه ای که هیچ تکیه گاهی نداری، حتا از جانبِ دوستان، آموزگاران را فراموش کن، هیچ کس نیست که دستت را بگیرد؛ انتشار آثار، جوایز ادبی، هدایایِ خرد و درشت، همه و همه را برای دیگران کنار گذاشته اند، آنها که همواره گفته اند "بله، آقا" ، یا آنها که ماندرین های ادبیاتی را می ستودند، توده ای بی پایان که تنها به استعدادشان در تأدیب و تنبیه شهره اند. هیچ چیز از دست شان جان به در نمی برد، و آنها از هیچ چیز نمی گذرند. بگذریم، آن چنان که می گفتم، همه ی نویسندگان جوان در زندگی شان این دردِ سرها را دارند. اما هنگامی که من بیست و هشت ساله بودم، به هیچ رو نمی توانستم خودم را یک نویسنده ی جوان بدانم. سرگردان بودم. از آن نویسندگانِ مشخصِ آمریکایِ لاتین نبودم که به خاطر جیره خواری دولت، ساکنِ اروپا بودند. یک گمنام بودم و هرگز به گدایی و دلسوزی سر خم نکرده بودم. بعد ها دست بردم به نامه نگاری با انریکه لین. طبیعتاً این من بودم که اولین قدم را برای نامه نگاری برداشتم. نیاز نبود زیاد برای جواب نامه ام منتظر بمانم. یک نامه ی بلندِ کج خلق، در شیلی به آن می گوییم: اندوهگین و آزرده خاطر. در جواب درباره ی زندگی ام به او گفتم، از خانه ام در کشور، در یکی از بلندی های آن سویِ خرونا، شهری قرون وسطایی در پیشِ رو، حومه ی شهر یا خلأ ای در پس.
از سگ ام هم برایش گفتم، لایکا، و از اینکه در نظرم ادبیاتِ شیلی با یکی دو استثنا، مزخرفِ محض است. از نامه ی آتی اش مشهود بود که نادیده همدیگر را دوست هم انگاشته ، آنچه که رخ داد همان بود که مشخصاً هنگامی که شاعری مشهور، شاعر گمنامی را همراهی کند، روی می دهد. او شعرهای مرا می خواند و برخی از آنها را به قصدِ خوانده شدن در یک انجمنِ آمریکایِ شمالی-شیلیایی که برای ارائه ی آثارِ نسلِ جوان ترتیب داده بود، جای داد. در نامه اش دسته ای از نامزد ها را از قبل برگزیده می دانست، چنین می اندیشید که در سال 2000 شش ببر از شعرِ شیلی برگزیده خواهند بود. به نظرم شش ببر مدّ نظر او این ها بودند: برتونی، ماکیه ایرا، گنزالو مونیوز، مارتینز، رودریگو لیرا، و من. شاید آنها هفت ببر بودند اما به گمان من فقط وجود شش ببر امکان داشت. برای هر شش تای مان دشوار بود که تا سال 2000 چیزی فراتر از آنچه بودیم باشیم، چه که تا آن هنگام، رودریگو لیرا، بهترین در میان ما، خودش را کشته، و آنچه که از او بر جای مانده بود، یا این همه سال در کنجِ گورستانی پوسیده، یا خاکستری بود وزان دورادورِ خیابان ها و آمیخته به چرک و کثافتِ سانتیاگو. استعاره ی گربه ها شاید شایسته تر از ببرها بود. برتونی، تا آنجا که من می دانم، از سنخِ هیپی ها بود که کنار دریا زندگی می کردند و صدف و خزه جمع می کردند. ماکیه ایرا، پژوهش دقیق اش روی گزیده ی آثارِ کاردنال و کورونل اورتچو از قلمروِ شعریِ آمریکای شمالی را نگاشت و در دو مجلد چاپ اش کرد، و بعد مقیمِ الکل شد. گنزالو مونیوز رفت به مکسیکو، خبر گرفتم که کجا ناپدید شد، نه در احاطه ی نسیانِ الکل، هم چون کنسولِ الکلیِ داستانِ لاوری، بلکه در مغاکِ صنعتِ تبلیغات محو شد. مارتینز دست به تحلیلی انتقادی از “Duchamp du Signe نوشته ی مارسل دوشان برد و بعد زندگی را به درود گفت هم چون رودریگو لیرا، پیش تر گفتم که چه به روزش آمد. حتا که این ببرها به گربه ها می ماندند، با این همه هنوز آدم می خواست نگاه شان کند. بچه گربه های ایالتی پرت و دور افتاده. بگذریم، فقط می خواستم بگویم که من لین را می شناختم و هیچ آشنا ساختنی بایسته نبود. با این وجود، هواخواهان به معرفی من پرداختند، و نه من نه لین هیچ یک اعتراضی نکردیم.
آنجا درون یک اتاقک بودیم و صداهایی که می گفتند: این روبرتو بولانیو ست، و من دستم را پیش بردم، بازویم در کورسویِ اتاق با تاریکی پوشیده بود، دست لین را گرفتم، کمی سرد بود، برای چند آن دستم را فشرد – دستِ یک انسانِ محزون، با خود اندیشیدم، یک دست و دست دادنی که بی تردید تداعیِ چهره ای بود که بی هیچ نشانی از بازشناسی براندازم می کرد. این همانندی در ادا و اندام بود و باز به روی بیانی مات و مبهم که هیچ برای گفتن نداشت، دست کم برای من. یکباره آن لحظه محو شد، هواخواهان دوباره گرمِ گپ و گفت شدند و سکوت باز پس کشید؛ همگی داشتند از آرایِ لین پیرامونِ رویدادها و قضایایِ ناهمگون می پرسیدند، در این حین، حسِ خوار شمردنِ آنها برایم داشت محو می شد، چه که دانستم آنها همان طور بودند که یک زمانی خود من بودم: شاعرانِ جوانی بدون حامی، بچه هایی که به دستِ حکومتِ میانه رو-چپگرایِ نو بنیادِ شیلیایی، منزوی شده بودند و هیچ گونه پشتوانه و تکیه گاهی نداشتند. در این میان، لین تمامِ آن چه که داشتند بود، لینی که هیچ شباهتی به انریکه لینِ واقعی نداشت، لینی که آینه ی شعرهایش بود، شاعری که عهدِ شعرهایش را به سطر آورده بود، کسی که در عمارتی شبیه به شعرهایش زیسته بود، کسی که می توانست به شیوه ای برازنده، به صورتی قطعی ناپدید شود، آن سان که گاهی شعرهایش محو می شدند. به خاطر می آورم که وقتی این را فهمیدم حس بهتری داشتم. می خواهم بگویم که دیگر موقعیت را درک کرده و آن را سرگرم کننده یافتم. هیچ نبود که مایه ی هراسم باشد: در خانه بودم، با دوستانم، با نویسنده ای که همواره ستوده بودم اش. فیلمِ دهشتناک که نبود. دستِ کم یک فیلمِ سراسر وحشت نبود، فیلمِ ترسناکی بود آکنده از طنزهای تلخ. داشتم به این طنزِ تلخ فکر می کردم که یکباره لین یک شیشیه ی داروی کوچک از جیب اش بیرون کشید. گفت، بایست هر سه ساعت یکی بخورم. هواخواهان باز سکوت کردند. پیشخدمت یک لیوان آب آورد. قرص ها درشت بودند. وقتی دیدم یکی شان افتاد توی لیوان آب، این طور فکر کردم. اما درشت نه بلکه به هم فشرده بود. لین با یک قاشقک شروع به هم زدن و حل کردن قرص کرد و من دریافتم که قرص به پیازی می مانست با لایه های بی پایان. خم شدم به جلو و با دقت به درونِ لیوان خیره شدم. یک آن به تمامی مطمئن بودم که یک حَبِ بی نهایت را می بینم. انحنایِ لیوان تاثیری بزرگنمایانه داشت، هم چون یک عدسی: درونِ لیوان قرصِ صورتیِ روشن داشت متلاشی می شد گویی که کهکشان یا جهانی تولد می یافت. اما زایش یا مرگِ کهکشان (فراموش کردم کدام یک) یکباره و ناگهانی است، اما آنچه که از ورایِ منحنیِ لیوان می دیدم به آهستگی خود را نمایان می کرد، هر صحنه یِ درک ناشدنی، هر انقباض و ارتعاشی بیش از آنچه که باید زمان می برد. با احساس خستگی، پس نشستم و بندِ نگاهِ خیره ام از لیوانِ دارو گسست و به چشم های لین خیره شد که انگار بی هیچ شرحی گویای این بودند که سرِ هر سه ساعت فرو بردنِ این معجون آن هم از سرِ اجبار خودش چه بسا بس بد است، دیگر پیِ معناهای نمادین نگرد – آب، پیاز، مارشِ کندِ ستارگان.
هواخواهان میزِ ما را ترک کرده بودند، چندتاشان در بار بودند، آنهای دیگر را نمی توانستم ببینم. اما وقتی که دوباره به لین نگاه انداختم یکی از هواخواهانش نزدِ او بود، که قبل از ترک کردنِ اتاق و جستنِ دوستانش که پیرامونِ اتاق پراکنده بودند، چیزی در گوش لین نجوا می کرد، در آن لحظه دانستم که لین، از این که مرده، آگاه است. چه که گفت، قلبم مرا تاب نیاورد، دیگر قلبی در کار نیست. با خودم گفتم یک جای کار می لنگد. لین از سرطان مرده بود نه به خاطر حمله ی قلبی. سنگینیِ تحمل ناپذیری داشت گریبانگیرم می شد. پا شدم و راه افتادم تا شاید پاهایم از آن کرختی در بیایند اما به بار نرفتم، یکراست رفتم به خیابان. پیاده رو ها زبر و خاکستری بودند، و سپهر به آینه ای بی نقره می ماند، مکانی که همه چیز بایست در آن جا باز تابیده باشد، اما کجا، در انتها هیچ بود. با این وجود، هنوز احساسِ عادی بودن، چشم انداز ها را در می نوردید و به هر تصویری فایق می آمد. به محضِ اینکه احساس کردم به قدر کافی هوای تازه به ریه هایم رسانده ام، و دیگر وقت اش است که برگردم به بار، چند قدمی به سوی در برداشتم ( از روی پله های سنگی، قالب های سنگی که ماندگاریِ گرانیت گونه و درخشندگیِ جواهرگونه ای داشتند)، برخوردم به جوانکی که کوتاه قد تر از من بود و هم چون یک تبهکارِ دهه ی پنجاهی لباس پوشیده بود، جوانکی که کاریکاتوری از جنایتکارانِ دهه ی پنجاه بود، آدم کشِ خوش برخوردِ کلاسیک مرا با یک آشنا، اشتباهی گرفته بود. سلام کرد، جوابِ سلام اش را دادم، گرچه از آغاز واقف بودم که او را نمی شناسم و اینکه او در اشتباه بود، اما طوری رفتار کردم که گفتی او را می شناختم، انگار که من نیز او را با کسِ دیگری اشتباه گرفته بودم، با این وجود هر دوی مان به همدیگر خوشامد گفتیم مادام که در تقلای بیهوده برای بالا رفتن از آن پله ی سنگی درخشان (هنوز عمیقاً پست) بودیم. اما بهتِ قاتلِ حرفه ای چند ثانیه ای بیش نپایید، خیلی زود دریافت که اشتباه کرده، دیگر به گونه ای غریب مرا نگاه می کرد، انگار داشت از خودش می پرسید، من اشتباه کردم یا برعکس از آغاز عمداً داشتم او را می فریفتم، و از آنجا که او گیج و مشکوک (گرچه هشیار در شیوه ی متناقض-نمایِ خود) بود، با خنده ای نحس بر لبانش ازم پرسید که من کیستم، و من گفتم، لعنت به تو، خارا، منم بولانیو، از آن خنده ی نحس برای هر کسی آشکار بود که او خارا نبود، اما بازی را پی گرفت، انگار به ناگه برخورده باشد صاعقه ای بر او ، ( اوه نه، من شعری از لین نقل نمی کنم، کم تر از این حرف ها، شعری از خودم است) یک یا دو دقیقه مفهومِ زیستنِ زندگیِ آن خارایِ ناشناس را به تصور درآورد، اویی که هرگز خارا نبود مگر تنها در آنجا، وامانده در بالای آن پله های تابنده و از من پیرامونِ زندگی ام پرسید، (با بلاهتِ تمام) ازم پرسید که من کیستم، عملاً با تصدیقِ این امر که او خارا بود، اما خارا یی که مطلقاً وجودِ بولانیو را که در نهایت به تمامی قابل درک بود فراموش کرده بود، پس برایش گفتم که من که هستم، همین طور به این پرداختم که او کیست، تا شاید از این راه یک خارا یی بسازم که به من و او بیاید، به بیان دیگر با آن لحظه جور در آید – یک خارایِ پرسش برانگیز، باهوش، با جرأت، توانگر، گشاده دست، جسور، عاشقِ یک زن زیبارو، و متقابلاً معشوقِ آن زن- و بعد تبهکار خندید، هر لحظه با اعتقادی عمیق تر به اینکه من دست به فریب اش برده ام، اما عاجز از به پایان رساندن این داستانِ ضمنی، گویی که اغوایِ تصویری شده بود که من برایش شکل داده بودم، و ترغیب ام می کرد که نه تنها به گفتنِ درباره ی خارا ادامه دهم، بلکه از دوستانِ خارا و در نهایت از جهان هم برایش بگویم، جهانی که چه بسا حتا برای خارا بسیار فراخ می نمود، جهانی که در آن خارایِ بزرگ، موری بود که مرگ اش در امتدادِ این پلکانِ درخشان، ابداً برای هیچ کس مهم نبود، چندی که گذشت، دست آخر رفقایش پدیدار شدند، دو آدمکشِ حرفه ای که کت هایِ یقه-بر-هم ِ رنگِ روشن تن شان بود، نگاه شان به من و خارای قلابی بود، انگار می خواستند از او بپرسند که من کیستم، و او راهِ گریزی نداشت جز این که بگوید: این بولانیو ست و دو تبهکار به من خوشامد گفتند. با آنها دست دادم ( انگشتری ها، ساعت های گرانبها، دست بند های طلا) ، و هنگامی که دعوت ام کردند که جرعه ای با هم بنوشیم، گفتم، نمی توانم، من همراهِ یک دوست ام، و در آستانه ی در از خارا جلو زدم و درون ساختمان غیبم زد. لین هنوز در اتاق بود. اما دیگر خبری از هواخواهان در پیرامون اش نبود. لیوان خالی بود. دارو را خورده و در انتظارِ تاثیرش بود. بی هیچ حرفی، وارد آپارتمان اش شدیم. در اشکوبِ هفتم می زیست، برای بالا رفتن از بالابر کمک گرفتیم، یک بالابرِ بسیار بزرگ، آن قدر که سی نفر را در خود جای می داد.
آپارتمان اش نسبتاً کوچک بود، به ویژه برای نویسنده ی شیلیایی، و هیچ جا هیچ کتابی به چشم نمی خورد. در پاسخ به پرسشی از من گفت که به ندرت نیاز به خواندن پیدا می کند. و افزود، اما کتاب همیشه هست.
می شد از آنجا بار را دید، انگار که از بلور بود بسترِ اتاق، لحظاتی را ایستاده بر زانو، در حالِ تماشای مردمِ آن پایین گذراندم، در پیِ دسته ی هواخواهان، یا آن سه تبهکار چشم گرداندم، اما تنها ناآشنایانی را می دیدم، در حال خوردن یا نوشیدن، که تنداتند از این میز و این غرفه به پای میز ها و غرفه های دیگر در گذر بودند و یا در این سر و آن سرِ بار می پلکیدند همگی محصورِ شوری بی قرار و تب دار. انگار در لا به لایِ یک رمانِ نیمه ی اولِ قرنِ بیستم قرار داشتند. پس از مدتی، به این نتیجه رسیدم که یک جایِ کار عیب دارد. اگر کف آپارتمانِ لین از شیشه بود، همین طور سقفِ نوشگاه، پس طبقه های دیگر از دوم بگیر تا هفتم، آنها چه وضعی داشتند؟ یعنی آنها هم شیشه ای بودند؟ باز به پایین نگاهی انداختم و دریافتم که مابینِ اشکوب اول و اشکوب هفتم، هیچ نبود مگر فضایی تهی. این کشف مضطرب ام کرد. با خود گفتم پناه بر خدا، لین مرا با خود کجا آورده ای؟ هنوز هیچ نشده به فکرم رسید، پناه بر خدا، لین تو را کجا آورده اند؟ مراقب بودم که با احتیاط قدم بردارم، چه که می دانستم در آن مکان که در تقابل با جهان عادی بود، اشیا شکننده تر از انسان ها بودند، به جست و جوی لین که باز غیب اش زده بود راه افتادم، به اتاق های جورواجور سرک کشیدم که دیگر هم چون آپارتمانِ نویسنده ای اروپایی زیاد کوچک به نظر نمی رسیدند، بلکه بزرگ و فراخ هم چون آپارتمانِ نویسنده ای در شیلی بودند، هم چون آپارتمانی در جهان سوم، با ندیمه های ارزان، و اشیایِ دلربا و گران، آپارتمانی سرشار از سایه های لرزان و اتاق های نیمه تاریک، که عاقبت دو کتاب در آنها یافتم، یکی کلاسیک، هم چون سنگی صیقلی، دیگری مدرن، بی زمان، مهمل. هم چنان که در پیِ لین بودم رفته رفته احساس سرما می کردم، به طور فزاینده ای دچارِ حسِ جنون و لرز شده بودم. احساس ناخوشی می کردم، گویی که آپارتمان بر روی یک محورِ موهوم در گردش بود، اما ناگهان دری گشوده شد، یک استخرِ شنا در برابرم بود، و لین که آن تو داشت شنا می کرد، پیش از آن که من دهان باز کنم و چیزی درباره ی این آشفتگی ها بگویم، لین شروع به بدگویی از دارو کرد، دارویی که او برای زنده ماندن می خورد، او را به یک موش آزمایشگاهی برای داروسازان بدل کرده بود، حرف هایی که خوب انتظار شنیدن شان را داشتم، انگار که همه چیز یک نمایش بود، ناگهان دیالوگ های ام را به یاد آورده بودم و همین طور دیالوگ های هم بازی های ام را، و بعد لین دست از شنا کشید و با هم به اشکوب همکف رفتیم، و راه مان را از میان نوشگاه مملو از آدم پیدا کردیم، و لین گفت: ببرها به پایان خود رسیده اند، دلپذیر بود اگر بیش از این می پایید، و تو خیال نداری این را باور کنی بولانیو، اما در این همسایگی، تنها مردگان برای قدم زدن از خانه بیرون می روند. در آن لحظه به روبرویِ بار رسیده بودیم و دم پنجره ای ایستاده، خیره به خیابان ها و نمای ساختمان ها در آن همسایگی غریب که مردگان تنها کسانی بودند که آن دور و بر پرسه می زدند. و ما هم چنان خیره می نگریستیم و نماها، آشکارا نماهایی از زمانی دیگر بودند، پیاده رو هایی فرش شده با ماشین ها که آنها نیز متعلق به زمانی دیگر بودند، زمانی که مسکوت و همزمان در جنبش بود (لین خیره ی جنبشِ زمان) زمانی سهمگین که بی هیچ دلیل دیگری مگر لَختیِ مطلق، این همه رنج را تاب آورده بود. ♦


Meeting with Enrique Lihn
by Roberto Bolaño
Translated, from the Spanish, by Chris Andrews

Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in ,


بیدار
تبایس ولف
برگردان: ح ف

” اُدیسیوس لنگرگاه را ترک گفت و راه ناهموار را از میان جنگل ها تا به بلندای تپه ها پی گرفت تا آنجا که آتنه به او گفته بود... “

ریچارد مدتی به خواندن ادامه داد. بی قرار بود آخر کنجکاو بود بیشتر بداند از رهسپاریِ اُدیسیوس به خانه یِ "رمه دار"ِ وفادارش - چه واژه ای، چه روشی برای گرداندن یک زندگی!- که البته او را باز نمی شناخت، در این کتاب های باستانی هیچ کس هیچ کس را باز نمی شناخت، اما او با این حال غذایی پیشکشِ ادیسیوس کرد و گوشش را آکنده از شکایات کرد. ریچارد گاه و بی گاه چشم می انداخت به آنا، که کنارش خواب بود. پیوسته اصرار بر بیدار کردنش داشت، تا برگردد و آغوشش را به روی او باز کند – چنین بختی نداشت. گرفته، بی تاب، برگشت به سوی ادیسه. آنا، روی میز کنار تخت خواب، رهایش کرده بود، باز به روی این پاره، که ریچارد خسته کننده و ناخوشایند یافتش. ورق زد تا به جایی که اُدیسیوس کمانش را به زه می کند و همه ی خواستگاران را به خون می کشد، اما این بار شرح و روایتِ خیال انگیزتری در کار بود از نسخه ای که به یاد می آورد در کودکی خوانده بود. به خیال اش یکبارِ دیگر هم آن را خوانده بود، جفت سال پیش، که تازه واردِ دانشگاهِ کلمبیا شده بود، اما آن باری زکام شده بود.

کتاب مال کتابخانه بود. تاریخ های امانت گرفتنِ کتاب را بررسی کرد - فقط چندتا آن هم با کلی فاصله - سپس کتاب را بست و روی پاتختی گذاشت.

وقتی که ریچارد چراغ را روشن کرد آنا فقط کمی جابجا شد. بعد چراغ را خاموش کرد و با بالشش صدای تلپ تلپ درآورد و با ملحفه ها مسخره بازی درآورد، به این امید که اینها به آرزویش برسانند، اما آنا همچنان خواب بود، آرام و نرم خر و پف می کرد، رو به دیوار. تخت خواب تنگ بود، و توی تاریکی حتا بیشتر از همیشه حرمِ گرمِ کمر و ساق های او را می فهمید، به ویژه گرمای ساق هایش را. زانویش را به انحنایِ نرم زانوی او خواباند، آنا سرد و بی میل اما آگاه از اینکه او هیچ حقی ندارد، پسش زد، آخر او دوبار در طول شب خود را در اختیارِ ریچارد گذاشته بود و بایستی صبح زود از خواب بر می خاست و یک روز تمامِ ندیمگی هم در انتظارش بود. اما ریچارد فقط عصر بایستی سرِ یک کلاس حاضر می شد. اما دانستن این همه از این نیاز بی نیازش نمی کرد – چه که احساس اش هیچ کم تر از نیاز نبود – نیاز به باز در بر گرفتن آنا که دهان بازش را روی دهان ریچارد بخواباند و دست به کمرش ببرد.

خدایا! او باید به فکرِ چیز دیگری می بود.

اما چه؟ حتا فکر چیز دیگری، می دانست که جز برای فر یب دادن خودش نبود، و آن فکر درست بر می گشت به همین بستر، به وزنِ آنا در کنار او، به نفس هایش، به گرمایش. با این وجود اگر فکرش را به قدر کافی کِش می داد، شاید او هم به خواب فرو می رفت، یا دست کم می توانست بیدار بماند و به خواندن بپردازد تا وقتی که ساعتِ آنا به صدا درآید. نه اینکه بخواهد به او فشار بیاورد. مگر اینکه شتاب می کردند، که خوب آنا خوشش نمی آمد، آنوقت وادار بود بدونِ صبحانه خوردن یا دوش گرفتن به سر کار برود. ریچارد نگاهی به آنا می انداخت، و او هم می فهمید، بعد می توانست دست ببرد به هر چه که دوست داشت. و اگر او نمی خواست ریچارد نمی آزردش. واقعن این کار را نمی کرد این بار نه.

به چیز دیگری فکر کن. بسیار خوب. "جن گیر" – این رمان قدیمی که در خوابگاه شبانه روزی اش پیدا کرده بود. ریچارد مدت ها پیش فیلمی دیده بود، دختری تسخیر شده که سرش روی گردنش مثل فرفره می چرخید، اما او نفهمیده بود که این از روی یک کتاب برداشت شده – نه اینکه ادبیاتِ چشم گیری باشد و این حرف ها. با این حال هنوز خوش دلکش بود. نویسنده پژوهش های زیادی درباره ی تسخیر روح (جن گیری) کرده بود، و برخی رخداد ها به حد کافی ترسناک بودند تا تو را معتقد به ابلیس کنند، دستِ کم مادامی که داشتی رمان را می خواندی. کتاب نتیجه می گرفت که کشیش های خاصی هستند که تخصصشان بیرون راندن ارواح پلید است. این حرفه شان است، محلِ درآمدشان، همچون آتش نشان ها همیشه منتظر و گوش به زنگِ خطر برای به داد رسیدن. جن در جلدِ کدبانوی آیدهویی! جن در جلدِ راننده اتوبوس دلاویری! چقدر عجیب بود؟ انگار که خود کشیش بودن به قدر کافی غریب نبود. ریچارد وقتی جوان بود تقریبا دین دار بود، همیشه پیش از غذا دست به دعا برده بود، و به مدرسه ی دینیِ روزهای یکشنبه رفته بود، جایی که قطعه عکس هایی از مردان ریشو را در پشت صحنه ی نمایش ها الصاق می کرد. . کلیسا دیدنی بود، بعد از کلیسا همیشه احساس خوبی بهش دست می داد. حتا می توانست روزی، باز به دین روی آوردنش را هم ببیند، زمانی که خیلی پیر می بود. اما دست کشیدن از زن ها چه؟ هرگز نبوسیدنِ زنی، هرگز در برنگرفتنِ ساق های زنی.

راست نشست و دست هایش را به سوی لیوان آبی برد که آنا برای او روی میز کنار تخت خواب گذاشته بود. آخر هفته ی گذشته لیوان را واژگون کرده بود و به قدر کافی برای بیدار کردنش، هوی و ها به راه انداخته بود، اما دیگر فکر نمی کرد دوباره باید آن روش را به کار بندد، برای همین مراقب بود تا لیوان را آرام بردارد و بعد از نوشیدن آرام سرجایش بگذارد.

به پشت تکیه داد به متکا. چشمانش را بست، اما تا این کار را کرد آنا نفس هایِ آهسته ای کشید و کمی کنار او جابجا شد و موجِ تازه ای از گرمای بدنش ساتع کرد، این حرمِ خوش رایحه یِ رخت خواب او، همچون بوی نانِ تازه بود، همانجا خوابید در اشتیاق، اما آنا دیگر حرکتی نکرد. صدای تیک تاک ساعت را می شنید، نفس خودش هم برگشته بود، زمخت و گوش خراش.

چشمانش را دوخت به سقف، به باریکه ی نوری که از چراغِ توی کوچه به درون رخنه کرده بود. دیگر به کشیش ها فکر نکرد – آنها هیچ کمکی از دست شان بر نمی آمد. بسیار خوب، اُدیسه که هست. باید دوباره می خواندش. مطمئناً می خواست برود سراغ نسخه ی اصلی! می توانست از برخی گفتار ها و توصیف ها بگذرد، نتیجه اش رسیدن به بخش های خوب بود، خاصه، قتل عامِ پایانی. ایده ی به خانه آمدنِ اُدیسیوس را دوست داشت از پسِ آن همه سرگردانی ها و سرآسیمگی ها، آمدن و رو به راه کردن همه چیز، پس گرفتن زن و خانه اش، بدون هیچ بحثی، بدون هیچ وقت تلف کردنی.

بعدش هم ایلیاد را می خواند. و البته جنگ و صلح را، و برادران کارامازف را. همه ی کتاب هایی که آنا برای خودش گرد آورده بود، و حقیقتن دوست شان داشت. رشته اصلی ریچارد اقتصاد بود و وقتی برای خوانش های غیر تخصصی نداشت، وقتی هم عزم خواندن می کرد با کتاب های رازگونِ جنایی یا یک چیز ترس برانگیز راحت تر بود. خوب، از اینرو او خیلی ادبیاتی نبود– خوب ازش شکایت کنید! دوست داشت ببیند یکی از آن روح های حساسِ نازک نارنجی چطور از پس سمینار اقتصاد محیطی بین المللی اش بر می آید. طرح های راهبردیِ کاهش آلودگی. معیارهای پیشنهادیِ برابریِ حقوق. تحلیلِ تاثیرِ ترازمندیِ همگانی. با خودش گفت: سعی کن به چنگ بیاریش. مهمان لعنتی من باش.

آنا این شکلی نبود – خودبین. نه نبود. او حقیقتن این کتاب ها را دوست داشت، آنها برایش مهم بودند، و ریچارد می دانست که در اولین دیدارشان درباره ی علایق خودش چندان که باید روراست نبود. گذاشته بود که آنا خیال کند او ساخته شده برای کتاب های کلاسیک، و آنا هم باور کرده بود، آخر او عقیده داشت که دانشجویانِ دانشگاهِ کلمبیا نه تنها باهوش بل که با فرهنگ هم هستند، و اینکه نه برای جا دادن خودشان درآینده در یک حرفه ی چرب و نرم، بلکه به جست وجوی دانش و خرد به دانشگاه رفته اند. برای یک انسانِ برتر شدن. از این جهت ساده انگار بود. ریچارد معصومیتِ او را دوست داشت، و احساس گشاده دستیِ بزرگ منشانه ای را که به او می داد. آنا چند سال از او بزرگ تر بود، و در آغاز، این تا حدی همه چیز را هم تراز می کرد، آگاهی ریچارد از امتیاز های اش هنگام شوخ طبعی با آنا، آزاد گذاشتنِ او که تصورات خودش را داشته باشد.

این چیزی بود که ریچارد در آغاز می دانست. نه بیشتر از این. بعد از دو ماه با آنا بودن، او خودش را بی تجربه و نا آزموده یافت. خانواده ی آنا روسی بودند اما سال ها در چِچنیا (Chechnya) زندگی می کردند، جایی که پدر آنا یک کارخانه ی فرآورده های غذایی را اداره می کرد. در طول جنگ، کارخانه ویران شد و برادر بزرگ آنا هم کشته شد. خانواده، همه چیزشان را از دست دادند. آنا برای زندگی پیش مادرِ مادرش در تل آویو فرستاده شد – یک بیوه، همچون ساحره ای از افسانه ی پریان. حالا، آنا با خاله اش در کویینز می ماند، و به طور غیرقانونی در کافه ای در آمستردام کار می کرد. آنجا بود که ریچارد با او آشنا شد. گفت و گوی روسی او را با یک پیشخدمت دیگر می شنید، و وقتی آنا آمد سر میز او، ریچارد چندکلمه ای از روسیِ دوران دبیرستان سر هم کرد، و آنا تقریبا از شگفت زدگی و خوشحالی به گریه افتاد.

آنا از قماش او نبود – قدری سنگین، با صورتی گرد. با اندکی فرو رفتگی های آبله گون روی پیشانی. انگلیسی اش خیلی خوب بود اما لهجه ای غلیظ داشت. ریچارد هرگز بر آن نبود که آنا را به بیرون ببرد. اما همان شب بعد این کار را کرد. یک هفته بعد آنا او را به خانه برد، به این اتاق کوچک زیرشیروانی در خانه ی خاله اش. آنها فقط خوش می گذراندند، ریچارد ماجرا را اینگونه دیده بود، هر دوی آنها سرگرمی های یکسانی داشتند پیش از ورود به راه های جداگانه ی شان، هم چنانکه همه همین گونه اند، مردم، عمرشان با تمام دوران زندگی شان هنوز پیش روی آنها. نمی خواستی در آن لحظه به بن بست برسی، وقتی نمی دانستی در آینده با کی دیدار خواهی کرد و آنچه که شاید به رویت گشوده شود، چه فرصت ها و چه ماجراهایی.

تصورشان این بود. گاهی لحظه های خوش، لا قید. اما بعد از یک ماه یا بیشتر دید که آنا همه چیز را درباره او جدی گرفته. آنا می خواست وانمود کند که این طور نیست اما بود، و ریچارد این را می دانست، از اینرو تصمیم قطعی گرفت که از همه چیز دست بشوید. درست نبود که از او سوء استفاده بکند. گذشته از این، مترو سواری از خوابگاهش تا اقامتگاه آنا و بالعکس هم در کار بود. بعدها فهمید که رهایی از او برایش وجود ندارد، چه که حتا با وجود دوستان، حتا با وجود حرف زدن با دختران دیگر، دلش برای آنا تنگ می شد، برای صدای ژرف و لحنِ رک و راست و غریبش، دلش برای لذتِ دادن به آنا و دیدنِ این لذت در چشمانش تنگ می شد. شب هایی که مجبور بود در خوابگاه تنها بخوابد، ویران می شد.

صداهای بلندی از بیرون – صدای چند مرد، در حال حرف زدن به اسپانیایی. آنا جابجا شد، آرام با خودش زمزمه ای کرد. صداها خوابید. سکوت. ریچارد بلند شد و نشست و یک لیوان دیگر آب خورد.

دور از او بودن حالا غیر طبیعی احساس می شد. تنها در بستر، نشسته در کلاس، در حال نوشتن نامه ای الکترونیکی به پدر و ماردش، به آنا فکر می کرد و درد داشت. اما این درد همیشگی نبود – این را می دانست. و حالا می دانست که آنا می خواست همان باشد که پیوند ها را می گسست. آنا پیش تر همان بود که در آینده قرار بود باشد اما ریچارد نه. آنا یک زن بود، اما ریچارد مرد نبود. او شبیه یک مرد بود، حتا یک مرد جذاب، تیره و به گونه ی ناهمگونی خوش چهره. با حال و هوایی اندیشناک و موقر. اما چهره اش درخور شیوه ی احساسش نبود. احساسی که از آن آگاه بود. گاه، در حال پایین رفتن از خیابان، به شیشه ی مغازه ها خیره می شد و از بازتاب خودش مات اش می برد، انگار که لباسی تاریخی به تن داشت.

دخترها دوست اش داشتند. تصورشان از او منتهی به چیزهای خاصی بود، و او یاد گرفته بود که نقشِ خودش را بازی کند، اما خوب می دانست که این بازی ها با آنا زیاد نمی پایید. نه به خاطر اینکه آنا بزرگ تر بود، بل که چون روش های فکری او حقیرتر از افکار آنا بود. او آنگونه که آنا کنجکاو نبود،آنگونه که آنا از پسِ تمامی مشقت های زندگی اش با دیگران خوب تا می کرد، او از دیگران خوشش نمی آمد و به آنها اعتماد نداشت. ریچارد خیلی آه و ناله می کرد، و آنا هرگز شکایت نمی کرد. و گرچه ریچارد از سوا بودن از آنا نفرت داشت، وقتی باهم بیرون می رفتند، به زن های دیگر چشم می دوخت و تصورِ داشتن آنها را می کرد، حتا تصویر آنها را به همخوابی با خودش می دوخت. گاهی وقت ها آنا درکش می کرد وقتی که ریچارد داشت به سردی او را وارسی می کرد – در رویای اینکه کاش آنا وزن کم می کرد و باریک اندام می شد، یک کاری هم برای گود افتادگی های روی پیشانی اش می کرد – از پس این افکار، ریچارد کوچکی و ناچیزی خودش را احساس می کرد وقتی می دید رنگ به رخ آنا نمانده.

خیلی زود آنا به روشنی و بی پرده او را می دید، و پی به خطای خود می برد. ریچارد پیش از این، نشانه های رخت بستنِ او را به چشم می دید: بی تابی، تکبر ، و یک حس بیزاری خاص. همه ی این ها را یک بار دیگر هم دیده بود، به همراه تنها دخترِ دیگری که به او نزدیک شده بود. آیا آنا هنوز واقعن از این چیزها خبر نداشت؟ چگونه ممکن بود خبر نداشته باشد؟ آیا فقط برای این بود که ریچارد خوش قیافه بود، و همیشه آماده؟

یا به خاطر اینکه او آمریکایی بود، و شاید یک جاهایی به درد می خورد؟


نه! آنا این طوری فکر نمی کرد. و او را همچون روحی حقیر انگاشتن، هرگز می شد چنین چیزی را متصور شد؟ اوه خدایا! چه بر سر ریچارد آمده بود؟ آنا یک نجیب زاده بود. خوب این توصیف، کمی کتابی بود، اماحقیقت داشت. مسئله این بود که آنا خیلی زود با او همراه شده بود ... . آنا کسی بود که او بایستی بعدها به دیدارش می رفت، بعد از اینکه متحمل سختی هایی شده بود و از برخی باخت ها و فقدان ها رنج برده بود، بعد از اینکه همه چیزش به یغما می رفت و به بیگاری می گرفتندش، گم می شد، و به سرگردانی و گمراهی اش ادامه می داد - زمانی که این روح نا آزموده سختی می دید و سرد و گرم روزگار می چشید و وقار روح یک مرد را می یافت، چنانکه می توانست مراقب چشمان خودش باشد نه اینکه احساسی همچون احساسِ بچه ای نقاب به چشم داشته باشد. آنوقت می توانست به همراهی آنا بیاید و کمان کبیر را به زه کند، و دست به نابودیِ تمامی این دودلی هایِ بچگانه ببرد، و همچون حقِ خویش ادعای عشق کند.

باریکه ی نور روی سقف تا به حدِ هیچ محو شد. ریچارد ناله ی لوله ها را از طبقه یِ پایین می شنید – خاله داشت دوش می گرفت. بوقِ ماشینی در خیابان پایینی به صدا درآمد، و آنا به جنبش درآمد، به هم پیچید و در برابر او به حرکت درآمد. ریچارد دستِ او را رویِ رانش احساس می کرد. آنا نام او را نجوا کرد. او چشمانش را بسته نگه داشته بود و پاسخی نمی داد. ♦

Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in ,


Awake
by Tobias Wolff


“Odysseus turned his back on the harbour and followed a rough track leading through the woods and up to the hills toward the place where Athene had told him . . .”
Richard read on for a time. He was restless but tried to take an interest in Odysseus’ journey to the home of his loyal “swineherd”—what a word, what a way to make a living!—who of course doesn’t recognize him, nobody ever recognized anybody in these old books, but offers Odysseus a meal anyway and bangs his ear off with complaints. Now and then Richard glanced over at Ana, asleep beside him. He kept willing her to wake, to turn and open her arms to him—no such luck. Gloomy, impatient, he went back to the Odyssey. Ana had left it on the bedside table, open to this chapter, which Richard found boring and implausible. He leafed ahead to the part where Odysseus strings his bow and slaughters all the suitors, but there was a lot more fancy description and speechifying than he remembered from the version he’d read as a kid. He was supposed to have read it again, a couple years ago, as part of his freshman core at Columbia, but he’d come down with the flu that week.
It was a library book. He studied the withdrawal dates—few of them and far between—then closed it and put it back down.
Ana had only stirred a little when he turned on the lamp. Now he switched it off and plumped his pillow and fooled with the covers, hoping that all this would do the trick, but she slept on, snoring softly, face to the wall. The bed was narrow, and in the dark he became even more aware of the heat from her back and her legs, especially her legs. He touched his knee to the tender crook of hers and she drew away, leaving him jangly and resentful, but conscious also that he had no right to be, that she’d already given herself twice that night and had to get up early with a full day of waitressing ahead of her; he had only one class to attend, in the afternoon. But knowing this did not take the edge off his need—for it felt like need, nothing less—to have her against him again, her open mouth moving on his, her fingers digging into his back.
Jesus! He had to think of something else.
But what? Even thinking of something else, he’d know that he was doing it to distract himself, and that thought would lead right back to this bed, to the weight of Ana beside him, her breath, her heat. Still, if he kept it up long enough maybe he’d fall asleep, or at least be awake and ready when her alarm went off. Not that he’d pressure her. Unless they hurried, which she didn’t like, she’d have to go to work without breakfast or a shower. He’d just give her a look, his special look, and she’d know, and then she could do whatever she wanted. And he wouldn’t act hurt if she didn’t want to. Really, he wouldn’t. Not this time.
Think of something else. O.K. “The Exorcist”—this old novel he’d found in his dormitory lounge. Richard had seen the movie with the possessed girl whose head spins on her neck like a top, but he hadn’t known that it came from a book—not that the book was great literature or anything. Still, it was pretty interesting. The writer had done a lot of research on exorcisms, and some of the cases were scary enough to make you believe in the Devil, at least while you were reading the novel. It turned out that there were certain priests who cast out demons as a specialty. That was their job, their market niche, waiting around like firemen for the alarm to go off. Demon in Idaho housewife! Demon in Delaware bus driver! How weird was that? As if being a priest weren’t strange enough already. Richard had been sort of religious when he was young, he’d said prayers before meals and gone to Sunday school, where he’d stuck cutouts of bearded men onto felt backdrops. Church was fine, he’d always felt good afterward. He could even see maybe becoming religious again someday, when he was a lot older. But giving up women? Never kissing a woman, never having a woman’s legs around you—
He sat up and reached for the glass of water Ana had left for him on the bedside table. He’d knocked it over last weekend and made enough of a fuss to wake her, but he didn’t think he should try that again, so he took care picking it up and putting it down after he’d drunk his fill.
He settled back against the pillow. He closed his eyes, but just then Ana made a little snort and moved beside him, giving off a fresh wave of warmth, and, faintly, that sweet warm bed-smell of hers, like baking bread, and he lay there tensed, waiting, but she didn’t move again. He heard the clock tick, his own breath returning, jagged and raspy.
He looked up toward the ceiling, at a thin bar of light leaking though the shades from the street lamp outside. No more thinking about priests—that didn’t help. O.K., then, the Odyssey. He should read it again. He was going to, for sure, this time in the grownup version! He could get through a few speeches and descriptions, sort of earn his way to the good parts, especially the slaughter at the end. He liked the idea of Odysseus coming home after all his wanderings and screwups and setting things right, taking back his woman and his house, no discussion, no messing around.
Then he would read the Iliad. Also “War and Peace” and “The Brothers Karamazov.” All the books that Ana had on her shelf, and actually liked. Richard was an econ major and didn’t have much time for outside reading, and when he did he kicked back with a mystery, or something scary. O.K., so he wasn’t a big literary type—so sue him! He’d like to see one of those sensitive souls handle the stuff he was dealing with in his International Environmental Economics seminar. Abatement Strategy Modules. Alternative Equity Criteria. General Equilibrium Impact Analyses. Go for it, he thought. Be my fucking guest.
Not that Ana was like that—a snob. She wasn’t. She really loved these books, they were important to her, and Richard knew that he hadn’t been entirely honest about his own tastes when they first met. He’d allowed her to think that he was a great one for the classics, and she had believed him because she had the idea that Columbia students were not only smart but cultured, and that they went to the university not to set themselves up for a fat job later on but to search for knowledge and wisdom. To become better people. She was naïve that way. Richard had liked her innocence, and the sense of adult benevolence it gave him. She was a few years older than he, and at first it sort of evened things out, him knowing the score while humoring her, letting her have her notions.
That was how he saw it then, in the beginning. Not anymore. After two months with Ana, he knew himself to be the green, untested one. Her family was Russian but they’d lived for many years in Chechnya, where her father managed a food-processing plant. During the war, the factory had been destroyed and Ana’s oldest brother had been killed. The family lost everything. She’d been sent to live with her mother’s mother in Tel Aviv—a widow, mean as a witch from some fairy tale. Now she was staying with an aunt here in Queens, and working illegally at a restaurant on Amsterdam. That was where Richard had met her. He’d heard her speaking Russian to another waitress, and when she came to his table he tried out a few phrases from his one year of high-school Russian, and she had almost wept with surprise and joy.
She wasn’t his type, Ana—a bit heavy, round in the face. Little pockmarks on her forehead. Her English was pretty good but thickly accented. He hadn’t meant to ask her out. But then he did, the very next night. A week later she took him home, to this small attic room in her aunt’s house. They were just having fun, that was how he’d seen it, the two of them having some fun before going their separate ways, as people did, people their age with their whole lives still ahead of them. You didn’t want to get tied down now, when you didn’t know who you might still meet and what might open up, what chances and adventures.
That was the idea. Some good times, no strings. But after a month or so he saw that Ana had gone all serious on him. She tried to pretend she hadn’t, but she had, and he knew it, and made up his mind to break things off. It would be wrong to take advantage of her. Also the long subway ride from his dorm and back was getting to him. But then he found that he couldn’t break it off, because even with friends, even talking to other girls, he missed her, missed her throaty voice and the strange, direct way she said things, missed giving her pleasure and seeing it in her eyes. He was desolate on the nights that he had to sleep in his dorm room.
Loud voices outside—men’s voices, speaking in Spanish. Ana shifted, murmured. The voices moved on. Silence. Richard sat up and took another drink of water.
Being away from her felt unnatural now. Alone in bed, sitting in class, writing an e-mail to his parents, he thought of her and ached. But it couldn’t last—he knew that. And he knew now that she would be the one to break it off. Ana was already who she was going to be, and he was not. She was a woman, and he was not a man. He looked like a man, even an interesting man, dark and ruggedly handsome, with a grave, thoughtful air. But his looks didn’t fit the way he felt—the way he knew himself to be. Sometimes, walking down the street, he glanced at the window of a store and was thrown by the sight of himself, as if he were wearing a costume.
Girls liked him. They assumed certain things about him, and he’d learned to act his part, but he knew this wouldn’t hold up much longer with Ana. Not because she was older but because his ways of thinking were smaller than hers. He wasn’t curious, as she was, didn’t like and trust others, as she did, for all the hardships of her life. He complained a lot, and she never complained. And though he hated being apart from her, when they were out together he looked at other women and imagined having them, and even brought their images to this bed. Sometimes she caught him studying her coldly—wishing she’d lose weight, do something about those pockmarks—and he could feel his own smallness and triviality as the color drained from her face.
Soon enough she would see him clearly, and understand her mistake. He was already watching for signs of retreat: impatience, condescension, a certain weariness. He’d seen all this before, with the only other girl he’d been close to. Had Ana really not caught on yet? How could she not know? Was it just because he was handsome, and always ready?
Or because he was American, and maybe of use in some scheme?
No! Ana didn’t think that way. And what sort of mean spirit, knowing her, could even imagine such a thing? Jesus! What had got into him? Ana was a noblewoman. O.K., that sounded like something from a book, but it was true. It was just that she’d come to him too soon. . . . She was the one he should have met later, after he’d stuck his neck out and suffered some losses, after he’d really messed things up, and been fucked over, and got lost, and kept going anyway—when this little green soul of his had taken some lumps and some weather and bulked up into a man’s soul, so that he could look out of his own eyes and not feel like a kid in a mask. Then he could have come to her and strung the great bow, and laid waste to all these chickenshit doubts and wants, and claimed love as his right.
The bar of light on the ceiling paled away to nothing. Richard heard the groaning of the pipes downstairs—the aunt was in the shower. A car horn blared in the street below, and Ana stirred, turned, moved against him. He felt her hand on his hip. She whispered his name. He kept his eyes closed and did not answer. ♦

Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in ,


شعری از ویلیام کارلوس ویلیامز
برگردان: ح ف

چشم اندازی از سقوط ایکاروس

از روی نگاره ی بروگل
هنگامه ی سقوط ایکاروس
بهار بود

کشتگری با خیش شیار می انداخت
زمین اش را
نمایش با شکوه سال

به تمامی
برانگیخته بود طنین انداز
نزدیک به

لب دریا
درگیر
با خودش

عزق ریزان در معرض خورشید
که موم پرها را آب کرده

دورتر از ساحل
شتکی بر آب
آنقدر بی قدر

که سراسر نادیده ماند
این بود
روایت غرقگی ایکاروس

Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in ,


اکتاویو پاز
برگردان: ح ف

ماورا
برمی گردانم صفحه ی روز را،
می نویسم آن که می گویی
به اشاره ی مژگانت.
گام می نهم به درونت،
به صراحت سیاهی.
در پی گواه های تاریکی
چشم به راه شراب سیاهم:
چشمانم را بگیر و بفشار.
یک چکه از شب
بر نوک پستان هایت:
رموز میخکی اندامت.
چشمانم را می بندم
آنگاه
در عمق چشمانت می گشایم.
زبان نمناک ات
هماره بیدار
در بستر لعلگون اش.
چه سرچشمه ها
در باغ رگانت.
با نقابی از خون
از اندیشه هایت می گذرم
بی هیچ کلامی:
نسیان، هم او که می راندم
به ماورای زندگی.

Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in ,


Karma Repair Kit: Items 1-4

Richard Brautigan


1. Get enough food to eat,
and eat it.
2. Find a place to sleep where it is quiet,
and sleep there.
3. Reduce intellectual and emotional noise until you arrive at the silence of yourself,
and listen to it.
4.



Dave McKean

Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in ,


کتاب سوزان
برتولت برشت

هنگامی که حکومت، آشکارا در همه جا، کتاب های حامل دانش خطرناک را برای سوزاندن احضار کرد، گاو های نر را واداشتند تا ارابه های پر از کتاب را به سوی آتش بازی بزرگ بکشند، این میان یکی از شاعران رنج دیده با خواندن سیاهه ی کاملی از کتاب های سوخته، برآشفت که چرا کتاب های او را فراموش کرده اند. بی وقفه به سوی میز نگارش اش شتافت، پرواز کنان با بال هایی از خشم و جنون، و نامه ای به حکومتیان نوشت: مرا بسوزانید! با دستی سرکش نوشت مرا بسوزانید! با من اینگونه تا نکنید! در حق من دریغ نکنید! مگر نه اینکه من هماره حقیقت را نگاشته ام در کتاب هایم؟ با من چنان تا کرده اید که همانا من دروغگو بوده ام! به شما دستور می دهم: مرا بسوزانید!


Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

 

Posted by Inscriber in ,


--The Bookburning--
Bertolt Brecht

"When the regime ordered Books with dangerous knowledge To be burned in public and everywhere Oxen were forced to pull, carts with books to the bonfires, one of the persecuted poets discovered one of the best studying the list of the burned disconcerted, that his books were forgotten. He rushed to his desk, flying on wings of rage and wrote a letter to the authorities. Burn me! he wrote with a quick stroke Burn me! don't do this to me! Do not spare me! Have I not always reported the truth in my books? Yet now you treat me as were I a liar! I command you: Burn me! "

Send to: Balatarin :: Donbaleh :: Delicious :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed